English    Türkçe    فارسی   

2
3198-3247

  • یا تو آن سو رو من این سو می‏دوم ** ور ترا ره پیش من واپس روم‏
  • یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ ** به بود زین حیله‏های مرده‏ریگ‏
  • احمقی‏ام بس مبارک احمقی است ** که دلم با برگ و جانم متقی است‏ 3200
  • گر تو خواهی کت شقاوت کم شود ** جهد کن تا از تو حکمت کم شود
  • حکمتی کز طبع زاید وز خیال ** حکمتی بی‏فیض نور ذو الجلال‏
  • حکمت دنیا فزاید ظن و شک ** حکمت دینی برد فوق فلک‏
  • زوبعان زیرک آخر زمان ** بر فزوده خویش بر پیشینیان‏
  • حیله آموزان جگرها سوخته ** فعل‏ها و مکرها آموخته‏ 3205
  • صبر و ایثار و سخای نفس و جود ** باد داده کان بود اکسیر سود
  • فکر آن باشد که بگشاید رهی ** راه آن باشد که پیش آید شهی‏
  • شاه آن باشد که از خود شه بود ** نه به مخزنها و لشکر شه شود
  • تا بماند شاهی او سرمدی ** همچو عز ملک دین احمدی‏
  • کرامات ابراهیم ادهم بر لب دریا
  • هم ز ابراهیم ادهم آمده ست ** کاو ز راهی بر لب دریا نشست‏ 3210
  • دلق خود می‏دوخت آن سلطان جان ** یک امیری آمد آن جا ناگهان‏
  • آن امیر از بندگان شیخ بود ** شیخ را بشناخت سجده کرد زود
  • خیره شد در شیخ و اندر دلق او ** شکل دیگر گشته خلق و خلق او
  • کاو رها کرد آن چنان ملک شگرف ** بر گزید آن فقر بس باریک حرف‏
  • ترک کرد او ملک هفت اقلیم را ** می‏زند بر دلق سوزن چون گدا 3215
  • شخ واقف گشت از اندیشه‏اش ** شیخ چون شیر است و دلها بیشه‏اش‏
  • چون رجا و خوف در دلها روان ** نیست مخفی بر وی اسرار جهان‏
  • دل نگه دارید ای بی‏حاصلان ** در حضور حضرت صاحب دلان‏
  • پیش اهل تن ادب بر ظاهر است ** که خدا ز ایشان نهان را ساتر است‏
  • پیش اهل دل ادب بر باطن است ** ز انکه دلشان بر سرایر فاطن است‏ 3220
  • تو بعکسی پیش کوران بهر جاه ** با حضور آیی نشینی پایگاه‏
  • پیش بینایان کنی ترک ادب ** نار شهوت را از آن گشتی حطب‏
  • چون نداری فطنت و نور هدی ** بهر کوران روی را می‏زن جلا
  • پیش بینایان حدث در روی مال ** ناز می‏کن با چنین گندیده حال‏
  • شیخ سوزن زود در دریا فگند ** خواست سوزن را به آواز بلند 3225
  • صد هزاران ماهی اللهیی ** سوزن زر در لب هر ماهیی‏
  • سر بر آوردند از دریای حق ** که بگیر ای شیخ سوزنهای حق‏
  • رو بدو کرد و بگفتش ای امیر ** ملک دل به یا چنان ملک حقیر
  • این نشان ظاهر است این هیچ نیست ** تا بباطن در روی بینی تو بیست‏
  • سوی شهر از باغ شاخی آورند ** باغ و بستان را کجا آن جا برند 3230
  • خاصه باغی کاین فلک یک برگ اوست ** بلکه این مغز است وین عالم چو پوست‏
  • بر نمی‏داری سوی آن باغ گام ** بوی افزون جوی و کن دفع زکام‏
  • تا که آن بو جاذب جانت شود ** تا که آن بو نور چشمانت شود
  • گفت یوسف ابن یعقوب نبی ** بهر بو ألقوا علی وجه أبی‏
  • بهر این بو گفت احمد در عظات ** دایما قرة عینی فی الصلاة 3235
  • پنج حس با همدگر پیوسته‏اند ** ز انکه این هر پنج از اصلی رسته‏اند
  • قوت یک قوت باقی شود ** ما بقی را هر یکی ساقی شود
  • دیدن دیده فزاید عشق را ** عشق در دیده فزاید صدق را
  • صدق بیداری هر حس می‏شود ** حسها را ذوق مونس می‏شود
  • آغاز منور شدن عارف به نور غیب بین‏
  • چون یکی حس در روش بگشاد بند ** ما بقی حسها همه مبدل شوند 3240
  • چون یکی حس غیر محسوسات دید ** گشت غیبی بر همه حسها پدید
  • چون ز جو جست از گله یک گوسفند ** پس پیاپی جمله ز آن سو بر جهند
  • گوسفندان حواست را بران ** در چرا از أخرج المرعی‏ چران‏
  • تا در آن جا سنبل و نسرین چرند ** تا به گلزار حقایق ره برند
  • هر حست پیغمبر حسها شود ** تا یکایک سوی آن جنت رود 3245
  • حسها با حس تو گویند راز ** بی‏زبان و بی‏حقیقت بی‏مجاز
  • کاین حقیقت قابل تاویلهاست ** وین توهم مایه‏ی تخییلهاست‏