English    Türkçe    فارسی   

2
3228-3277

  • رو بدو کرد و بگفتش ای امیر ** ملک دل به یا چنان ملک حقیر
  • این نشان ظاهر است این هیچ نیست ** تا بباطن در روی بینی تو بیست‏
  • سوی شهر از باغ شاخی آورند ** باغ و بستان را کجا آن جا برند 3230
  • خاصه باغی کاین فلک یک برگ اوست ** بلکه این مغز است وین عالم چو پوست‏
  • بر نمی‏داری سوی آن باغ گام ** بوی افزون جوی و کن دفع زکام‏
  • تا که آن بو جاذب جانت شود ** تا که آن بو نور چشمانت شود
  • گفت یوسف ابن یعقوب نبی ** بهر بو ألقوا علی وجه أبی‏
  • بهر این بو گفت احمد در عظات ** دایما قرة عینی فی الصلاة 3235
  • پنج حس با همدگر پیوسته‏اند ** ز انکه این هر پنج از اصلی رسته‏اند
  • قوت یک قوت باقی شود ** ما بقی را هر یکی ساقی شود
  • دیدن دیده فزاید عشق را ** عشق در دیده فزاید صدق را
  • صدق بیداری هر حس می‏شود ** حسها را ذوق مونس می‏شود
  • آغاز منور شدن عارف به نور غیب بین‏
  • چون یکی حس در روش بگشاد بند ** ما بقی حسها همه مبدل شوند 3240
  • چون یکی حس غیر محسوسات دید ** گشت غیبی بر همه حسها پدید
  • چون ز جو جست از گله یک گوسفند ** پس پیاپی جمله ز آن سو بر جهند
  • گوسفندان حواست را بران ** در چرا از أخرج المرعی‏ چران‏
  • تا در آن جا سنبل و نسرین چرند ** تا به گلزار حقایق ره برند
  • هر حست پیغمبر حسها شود ** تا یکایک سوی آن جنت رود 3245
  • حسها با حس تو گویند راز ** بی‏زبان و بی‏حقیقت بی‏مجاز
  • کاین حقیقت قابل تاویلهاست ** وین توهم مایه‏ی تخییلهاست‏
  • آن حقیقت را که باشد از عیان ** هیچ تاویلی نگنجد در میان‏
  • چون که هر حس بنده‏ی حس تو شد ** مر فلک‏ها را نباشد از تو بد
  • چون که دعویی رود در ملک پوست ** مغز آن کی بود قشر آن اوست‏ 3250
  • چون تنازع در فتد در تنگ کاه ** دانه آن کیست آن را کن نگاه‏
  • پس فلک قشر است و نور روح مغز ** این پدید است آن خفی زین رو ملغز
  • جسم ظاهر روح مخفی آمده ست ** جسم همچون آستین جان همچو دست‏
  • باز عقل از روح مخفی‏تر بود ** حس سوی روح زوتر ره برد
  • جنبشی بینی بدانی زنده است ** این ندانی که ز عقل آگنده است‏ 3255
  • تا که جنبشهای موزون سر کند ** جنبش مس را به دانش زر کند
  • ز آن مناسب آمدن افعال دست ** فهم آید مر ترا که عقل هست‏
  • روح وحی از عقل پنهان‏تر بود ** ز انکه او غیب است او ز ان سر بود
  • عقل احمد از کسی پنهان نشد ** روح وحیش مدرک هر جان نشد
  • روح وحیی را مناسبهاست نیز ** در نیابد عقل کان آمد عزیز 3260
  • گه جنون بیند گهی حیران شود ** ز انکه موقوف است تا او آن شود
  • چون مناسبهای افعال خضر ** عقل موسی بود در دیدش کدر
  • نامناسب می‏نمود افعال او ** پیش موسی چون نبودش حال او
  • عقل موسی چون شود در غیب بند ** عقل موشی خود کی است ای ارجمند
  • علم تقلیدی بود بهر فروخت ** چون بیابد مشتری خوش بر فروخت‏ 3265
  • مشتری علم تحقیقی حق است ** دایما بازار او با رونق است‏
  • لب ببسته مست در بیع و شری ** مشتری بی‏حد که الله اشتری‏
  • درس آدم را فرشته مشتری ** محرم درسش نه دیو است و پری‏
  • آدم أنبئهم بأسما درس گو ** شرح کن اسرار حق را مو به مو
  • آن چنان کس را که کوته بین بود ** در تلون غرق و بی‏تمکین بود 3270
  • موش گفتم ز انکه در خاک است جاش ** خاک باشد موش را جای معاش‏
  • راهها داند ولی در زیر خاک ** هر طرف او خاک را کرده ست چاک‏
  • نفس موشی نیست الا لقمه رند ** قدر حاجت موش را عقلی دهند
  • ز انکه بی‏حاجت خداوند عزیز ** می‏نبخشد هیچ کس را هیچ چیز
  • گر نبودی حاجت عالم زمین ** نافریدی هیچ رب العالمین‏ 3275
  • وین زمین مضطرب محتاج کوه ** گر نبودی نافریدی پر شکوه‏
  • ور نبودی حاجت افلاک هم ** هفت گردون نافریدی از عدم‏