English    Türkçe    فارسی   

2
3501-3550

  • معجزه بیند فروزد آن زمان ** بعد از آن گوید خیالی بود آن‏
  • ور حقیقت بودی آن دید عجب ** چون مقیم چشم نامد روز و شب‏
  • آن مقیم چشم پاکان می‏بود ** نه قرین چشم حیوان می‏شود
  • کان عجب زین حس دارد عار و ننگ ** کی بود طاوس اندر چاه تنگ‏
  • تا نگویی مر مرا بسیار گو ** من ز صد یک گویم و آن همچو مو 3505
  • تشنیع صوفیان بر آن صوفی که پیش شیخ بسیار می‏گوید
  • صوفیان بر صوفیی شنعت زدند ** پیش شیخ خانقاهی آمدند
  • شیخ را گفتند داد جان ما ** تو از این صوفی بجو ای پیشوا
  • گفت آخر چه گله ست ای صوفیان ** گفت این صوفی سه خو دارد گران‏
  • در سخن بسیار گو همچون جرس ** در خورش افزون خورد از بیست کس‏
  • ور بخسبد هست چون اصحاب کهف ** صوفیان کردند پیش شیخ زحف‏ 3510
  • شیخ رو آورد سوی آن فقیر ** که ز هر حالی که هست اوساط گیر
  • در خبر خیر الأمور أوساطها ** نافع آمد ز اعتدال أخلاطها
  • گر یکی خلطی فزون شد از عرض ** در تن مردم پدید آید مرض‏
  • بر قرین خویش مفزا در صفت ** کان فراق آرد یقین در عاقبت‏
  • نطق موسی بد بر اندازه و لیک ** هم فزون آمد ز گفت یار نیک‏ 3515
  • آن فزونی با خضر آمد شقاق ** گفت رو تو مکثری هذا فراق‏
  • موسیا بسیار گویی دور شو ** ور نه با من گنگ باش و کور شو
  • ور نرفتی وز ستیزه شسته‏ای ** تو به معنی رفته‏ای بگسسته‏ای‏
  • چون حدث کردی تو ناگه در نماز ** گویدت سوی طهارت رو به تاز
  • ور نرفتی خشک جنبان می‏شوی ** خود نمازت رفت بنشین ای غوی‏ 3520
  • رو بر آنها که هم جفت تواند ** عاشقان و تشنه‏ی گفت تواند
  • پاسبان بر خوابناکان بر فزود ** ماهیان را پاسبان حاجت نبود
  • جامه پوشان را نظر بر گازر است ** جان عریان را تجلی زیور است‏
  • یا ز عریانان به یک سو باز رو ** یا چو ایشان فارغ از تن جامه شو
  • ور نمی‏تانی که کل عریان شوی ** جامه کم کن تا ره اوسط روی‏ 3525
  • عذر گفتن فقیر به شیخ‏
  • پس فقیر آن شیخ را احوال گفت ** عذر را با آن غرامت کرد جفت‏
  • مر سؤال شیخ را داد او جواب ** چون جوابات خضر خوب و صواب‏
  • آن جوابات سؤالات کلیم ** کش خضر بنمود از رب علیم‏
  • گشت مشکلهاش حل و افزون زیاد ** از پی هر مشکلش مفتاح داد
  • از خضر درویش هم میراث داشت ** در جواب شیخ همت بر گماشت‏ 3530
  • گفت راه اوسط ار چه حکمت است ** لیک اوسط نیز هم با نسبت است‏
  • آب جو نسبت به اشتر هست کم ** لیک باشد موش را آن همچو یم‏
  • هر که را باشد وظیفه چار نان ** دو خورد یا سه خورد هست اوسط آن‏
  • ور خورد هر چار دور از اوسط است ** او اسیر حرص مانند بط است‏
  • هر که او را اشتها ده نان بود ** شش خورد می‏دان که اوسط آن بود 3535
  • چون مرا پنجاه نان هست اشتهی ** مر ترا شش گرده هم دستیم نی‏
  • تو به ده رکعت نماز آیی ملول ** من به پانصد در نیایم در نحول‏
  • آن یکی تا کعبه حافی می‏رود ** و آن یکی تا مسجد از خود می‏شود
  • آن یکی در پاکبازی جان بداد ** وین یکی جان کند تا یک نان بداد
  • این وسط در با نهایت می‏رود ** که مرا آن را اول و آخر بود 3540
  • اول و آخر بباید تا در آن ** در تصور گنجد اوسط یا میان‏
  • بی‏نهایت چون ندارد دو طرف ** کی بود او را میانه منصرف‏
  • اول و آخر نشانش کس نداد ** گفت لو کان له البحر مداد
  • هفت دریا گر شود کلی مداد ** نیست مر پایان شدن را هیچ امید
  • باغ و بیشه گر بود یک سر قلم ** زین سخن هرگز نگردد هیچ کم‏ 3545
  • آن همه حبر و قلم فانی شود ** وین حدیث بی‏عدد باقی بود
  • حالت من خواب را ماند گهی ** خواب پندارد مر آن را گمرهی‏
  • چشم من خفته دلم بیدار دان ** شکل بی‏کار مرا بر کار دان‏
  • گفت پیغمبر که عینای تنام ** لا ینام قلبی عن رب الأنام‏
  • چشم تو بیدار و دل خفته به خواب ** چشم من خفته دلم در فتح باب‏ 3550