English    Türkçe    فارسی   

3
3649-3698

  • این سخن هم راستست از روی آن ** که بماهیت ندانیش ای فلان
  • عجز از ادراک ماهیت عمو ** حالت عامه بود مطلق مگو 3650
  • زانک ماهیات و سر سر آن ** پیش چشم کاملان باشد عیان
  • در وجود از سر حق و ذات او ** دورتر از فهم و استبصار کو
  • چونک آن مخفی نماند از محرمان ** ذات و وصفی چیست کان ماند نهان
  • عقل بحثی گوید این دورست و گو ** بی ز تاویل محالی کم شنو
  • قطب گوید مر ترا ای سست‌حال ** آنچ فوق حال تست آید محال 3655
  • واقعاتی که کنونت بر گشود ** نه که اول هم محالت می‌نمود
  • چون رهانیدت ز ده زندان کرم ** تیه را بر خود مکن حبس ستم
  • جمع و توفیق میان نفی و اثبات یک چیز از روی نسبت و اختلاف جهت
  • نفی آن یک چیز و اثباتش رواست ** چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست
  • ما رمیت اذ رمیت از نسبتست ** نفی و اثباتست و هر دو مثبتست
  • آن تو افکندی چو بر دست تو بود ** تو نه افکندی که قوت حق نمود 3660
  • زور آدم‌زاد را حدی بود ** مشت خاک اشکست لشکر کی شود
  • مشت مشت تست و افکندن ز ماست ** زین دو نسبت نفی و اثباتش رواست
  • یعرفون الانبیا اضدادهم ** مثل ما لا یشتبه اولادهم
  • همچو فرزندان خود دانندشان ** منکران با صد دلیل و صد نشان
  • لیک از رشک و حسد پنهان کنند ** خویشتن را بر ندانم می‌زنند 3665
  • پس چو یعرف گفت چون جای دگر ** گفت لایعرفهم غیری فذر
  • انهم تحت قبابی کامنون ** جز که یزدانشان نداند ز آزمون
  • هم بنسبت گیر این مفتوح را ** که بدانی و ندانی نوح را
  • مسله‌ی فنا و بقای درویش
  • گفت قایل در جهان درویش نیست ** ور بود درویش آن درویش نیست
  • هست از روی بقای ذات او ** نیست گشته وصف او در وصف هو 3670
  • چون زبانه‌ی شمع پیش آفتاب ** نیست باشد هست باشد در حساب
  • هست باشد ذات او تا تو اگر ** بر نهی پنبه بسوزد زان شرر
  • نیست باشد روشنی ندهد ترا ** کرده باشد آفتاب او را فنا
  • در دو صد من شهد یک اوقیه خل ** چون در افکندی و در وی گشت حل
  • نیست باشد طعم خل چون می‌چشی ** هست اوقیه فزون چون برکشی 3675
  • پیش شیری آهوی بیهوش شد ** هستی‌اش در هست او روپوش شد
  • این قیاس ناقصان بر کار رب ** جوشش عشقست نه از ترک ادب
  • نبض عاشق بی ادب بر می‌جهد ** خویش را در کفه‌ی شه می‌نهد
  • بی‌ادب‌تر نیست کس زو در جهان ** با ادب‌تر نیست کس زو در نهان
  • هم بنسبت دان وفاق ای منتجب ** این دو ضد با ادب با بی‌ادب 3680
  • بی‌ادب باشد چو ظاهر بنگری ** که بود دعوی عشقش هم‌سری
  • چون به باطن بنگری دعوی کجاست ** او و دعوی پیش آن سلطان فناست
  • مات زید زید اگر فاعل بود ** لیک فاعل نیست کو عاطل بود
  • او ز روی لفظ نحوی فاعلست ** ورنه او مفعول و موتش قاتلست
  • فاعل چه کو چنان مقهور شد ** فاعلیها جمله از وی دور شد 3685
  • قصه وکیل صدر جهان کی متهم شد و از بخارا گریخت از بیم جان باز عشقش کشید رو کشان کی کار جان سهل باشد عاشقان را
  • در بخارا بنده‌ی صدر جهان ** متهم شد گشت از صدرش نهان
  • مدت ده سال سرگردان بگشت ** گه خراسان گه کهستان گاه دشت
  • از پس ده سال او از اشتیاق ** گشت بی‌طاقت ز ایام فراق
  • گفت تاب فرقتم زین پس نماند ** صبر کی داند خلاعت را نشاند
  • از فراق این خاکها شوره بود ** آب زرد و گنده و تیره شود 3690
  • باد جان‌افزا وخم گردد وبا ** آتشی خاکستری گردد هبا
  • باغ چون جنت شود دار المرض ** زرد و ریزان برگ او اندر حرض
  • عقل دراک از فراق دوستان ** همچو تیرانداز اشکسته کمان
  • دوزخ از فرقت چنان سوزان شدست ** پیر از فرقت چنان لرزان شدست
  • گر بگویم از فراق چون شرار ** تا قیامت یک بود از صد هزار 3695
  • پس ز شرح سوز او کم زن نفس ** رب سلم رب سلم گوی و بس
  • هرچه از وی شاد گردی در جهان ** از فراق او بیندیش آن زمان
  • زانچ گشتی شاد بس کس شاد شد ** آخر از وی جست و همچون باد شد