English    Türkçe    فارسی   

3
3842-3891

  • پارسی گو گرچه تازی خوشترست ** عشق را خود صد زبان دیگرست
  • بوی آن دلبر چو پران می‌شود ** آن زبانها جمله حیران می‌شود
  • بس کنم دلبر در آمد در خطاب ** گوش شو والله اعلم بالصواب
  • چونک عاشق توبه کرد اکنون بترس ** کو چو عیاران کند بر دار درس 3845
  • گرچه این عاشق بخارا می‌رود ** نه به درس و نه به استا می‌رود
  • عاشقان را شد مدرس حسن دوست ** دفتر و درس و سبقشان روی اوست
  • خامشند و نعره‌ی تکرارشان ** می‌رود تا عرش و تخت یارشان
  • درسشان آشوب و چرخ و زلزله ** نه زیاداتست و باب سلسله
  • سلسله‌ی این قوم جعد مشکبار ** مسله‌ی دورست لیکن دور یار 3850
  • مسله‌ی کیس ار بپرسد کس ترا ** گو نگنجد گنج حق در کیسه‌ها
  • گر دم خلع و مبارا می‌رود ** بد مبین ذکر بخارا می‌رود
  • ذکر هر چیزی دهد خاصیتی ** زانک دارد هرصفت ماهیتی
  • در بخارا در هنرها بالغى ** چون به خوارى رو نهى ز آن فارغى
  • آن بخاری غصه‌ی دانش نداشت ** چشم بر خورشید بینش می‌گماشت 3855
  • هرکه درخلوت ببینش یافت راه ** او ز دانشها نجوید دستگاه
  • با جمال جان چوشد هم‌کاسه‌ای ** باشدش ز اخبار و دانش تاسه‌ای
  • دید بردانش بود غالب فرا ** زان همی دنیا بچربد عامه را
  • زانک دنیا را همی‌بینند عین ** وآن جهانی را همی‌دانند دین
  • رو نهادن آن بنده‌ی عاشق سوی بخارا
  • رو نهاد آن عاشق خونابه‌ریز ** دل‌طپان سوی بخارا گرم و تیز 3860
  • ریگ آمون پیش او همچون حریر ** آب جیحون پیش او چون آبگیر
  • آن بیابان پیش او چون گلستان ** می‌فتاد از خنده او چون گل‌ستان
  • در سمرقندست قند اما لبش ** از بخارا یافت و آن شد مذهبش
  • ای بخارا عقل‌افزا بوده‌ای ** لیکن ازمن عقل و دین بربوده‌ای
  • بدر می‌جویم از آنم چون هلال ** صدر می‌جویم درین صف نعال 3865
  • چون سواد آن بخارا را بدید ** در سواد غم بیاضی شد پدید
  • ساعتی افتاد بیهوش و دراز ** عقل او پرید در بستان راز
  • بر سر و رویش گلابی می‌زدند ** از گلاب عشق او غافل بدند
  • او گلستانی نهانی دیده بود ** غارت عشقش ز خود ببریده بود
  • تو فسرده درخور این دم نه‌ای ** با شکر مقرون نه‌ای گرچه نیی 3870
  • رخت عقلت با توست و عاقلی ** کز جنودا لم تروها غافلی
  • در آمدن آن عاشق لاابالی در بخارا وتحذیر کردن دوستان او را از پیداشدن
  • اندر آمد در بخارا شادمان ** پیش معشوق خود و دارالامان
  • همچو آن مستی که پرد بر اثیر ** مه کنارش گیرد و گوید که گیر
  • هرکه دیدش در بخارا گفت خیز ** پیش از پیدا شدن منشین گریز
  • که ترا می‌جوید آن شه خشمگین ** تا کشد از جان تو ده ساله کین 3875
  • الله الله درمیا در خون خویش ** تکیه کم کن بر دم و افسون خویش
  • شحنه‌ی صدر جهان بودی و راد ** معتمد بودی مهندس اوستاد
  • غدو کردی وز جزا بگریختی ** رسته بودی باز چون آویختی
  • از بلا بگریختی با صد حیل ** ابلهی آوردت اینجا یا اجل
  • ای که عقلت بر عطارد دق کند ** عقل و عاقل را قضا احمق کند 3880
  • نحس خرگوشی که باشد شیرجو ** زیرکی و عقل و چالاکیت کو
  • هست صد چندین فسونهای قضا ** گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا
  • صد ره و مخلص بود از چپ و راست ** از قضا بسته شود کو اژدهاست
  • جواب گفتن عاشق عاذلان را وتهدید کنندگان را
  • گفت من مستسقیم آبم کشد ** گرچه می‌دانم که هم آبم کشد
  • هیچ مستقسقی بنگریزد ز آب ** گر دو صد بارش کند مات و خراب 3885
  • گر بیاماسد مرا دست و شکم ** عشق آب از من نخواهد گشت کم
  • گویم آنگه که بپرسند از بطون ** کاشکی بحرم روان بودی درون
  • خیک اشکم گو بدر از موج آب ** گر بمیرم هست مرگم مستطاب
  • من بهر جایی که بینم آب جو ** رشکم آید بودمی من جای او
  • دست چون دف و شکم همچون دهل ** طبل عشق آب می‌کوبم چو گل 3890
  • گر بریزد خونم آن روح الامین ** جرعه جرعه خون خورم همچون زمین