English    Türkçe    فارسی   

4
3667-3716

  • این جزا تسکین جنگ و فتنه‌ایست ** آن چو اخصا است و این چون ختنه‌ایست
  • بیان آنک خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق کی روزیهای ما را فربه گردان و زود زاد به ما رسان کی ما را صبر نماند
  • این سخن پایان ندارد موسیا ** هین رها کن آن خران را در گیا
  • تا همه زان خوش علف فربه شوند ** هین که گرگانند ما را خشم‌مند
  • ناله‌ی گرگان خود را موقنیم ** این خران را طعمه‌ی ایشان کنیم 3670
  • این خران را کیمیای خوش دمی ** از لب تو خواست کردن آدمی
  • تو بسی کردی به دعوت لطف و جود ** آن خران را طالع و روزی نبود
  • پس فرو پوشان لحاف نعمتی ** تا بردشان زود خواب غفلتی
  • تا چو بجهند از چنین خواب این رده ** شمع مرده باشد و ساقی شده
  • داشت طغیانشان ترا در حیرتی ** پس بنوشند از جزا هم حسرتی 3675
  • تا که عدل ما قدم بیرون نهد ** در جزا هر زشت را درخور دهد
  • که آن شهی که می‌ندیدندیش فاش ** بود با ایشان نهان اندر معاش
  • چون خرد با تست مشرف بر تنت ** گر چه زو قاصر بود این دیدنت
  • نیست قاصر دیدن او ای فلان ** از سکون و جنبشت در امتحان
  • چه عجب گر خالق آن عقل نیز ** با تو باشد چون نه‌ای تو مستجیز 3680
  • از خرد غافل شود بر بد تند ** بعد آن عقلش ملامت می‌کند
  • تو شدی غافل ز عقلت عقل نی ** کز حضورستش ملامت کردنی
  • گر نبودی حاضر و غافل بدی ** در ملامت کی ترا سیلی زدی
  • ور ازو غافل نبودی نفس تو ** کی چنان کردی جنون و تفس تو
  • پس تو و عقلت چو اصطرلاب بود ** زین بدانی قرب خورشید وجود 3685
  • قرب بی‌چونست عقلت را به تو ** نیست چپ و راست و پس یا پیش رو
  • قرب بی‌چون چون نباشد شاه را ** که نیابد بحث عقل آن راه را
  • نیست آن جنبش که در اصبع تراست ** پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست
  • وقت خواب و مرگ از وی می‌رود ** وقت بیداری قرینش می‌شود
  • از چه ره می‌آید اندر اصبعت ** که اصبعت بی او ندارد منفعت 3690
  • نور چشم و مردمک در دیده‌ات ** از چه ره آمد به غیر شش جهت
  • عالم خلقست با سوی و جهات ** بی‌جهت دان عالم امر و صفات
  • بی‌جهت دان عالم امر ای صنم ** بی‌جهت‌تر باشد آمر لاجرم
  • بی‌جهت بد عقل و علام البیان ** عقل‌تر از عقل و جان‌تر هم ز جان
  • بی‌تعلق نیست مخلوقی بدو ** آن تعلق هست بی‌چون ای عمو 3695
  • زانک فصل و وصل نبود در روان ** غیر فصل و وصل نندیشد گمان
  • غیر فصل و وصل پی بر از دلیل ** لیک پی بردن بننشاند غلیل
  • پی پیاپی می‌بر ار دوری ز اصل ** تا رگ مردیت آرد سوی وصل
  • این تعلق را خرد چون ره برد ** بسته‌ی فصلست و وصلست این خرد
  • زین وصیت کرد ما را مصطفی ** بحث کم جویید در ذات خدا 3700
  • آنک در ذاتش تفکر کردنیست ** در حقیقت آن نظر در ذات نیست
  • هست آن پندار او زیرا به راه ** صد هزاران پرده آمد تا اله
  • هر یکی در پرده‌ای موصول خوست ** وهم او آنست که آن خود عین هوست
  • پس پیمبر دفع کرد این وهم از او ** تا نباشد در غلط سوداپز او
  • وانکه اندر وهم او ترک ادب ** بی‌ادب را سرنگونی داد رب 3705
  • سرنگونی آن بود کو سوی زیر ** می‌رود پندارد او کو هست چیر
  • زانک حد مست باشد این چنین ** کو نداند آسمان را از زمین
  • در عجبهااش به فکر اندر روید ** از عظیمی وز مهابت گم شوید
  • چون ز صنعش ریش و سبلت گم کند ** حد خود داند ز صانع تن زند
  • جز که لا احصی نگوید او ز جان ** کز شمار و حد برونست آن بیان 3710
  • رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن کی ای کوه قاف از عظمت صفت حق ما را بگو و گفتن کوه قاف کی صفت عظمت او در گفت نیاید کی پیش آنها ادراکها فدا شود و لابه کردن ذوالقرنین کی از صنایعش کی در خاطر داری و بر تو گفتن آن آسان‌تر بود بگوی
  • رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف ** دید او را کز زمرد بود صاف
  • گرد عالم حلقه گشته او محیط ** ماند حیران اندر آن خلق بسیط
  • گفت تو کوهی دگرها چیستند ** که به پیش عظم تو بازیستند
  • گفت رگهای من‌اند آن کوهها ** مثل من نبوند در حسن و بها
  • من به هر شهری رگی دارم نهان ** بر عروقم بسته اطراف جهان 3715
  • حق چو خواهد زلزله‌ی شهری مرا ** گوید او من بر جهانم عرق را