English    Türkçe    فارسی   

4
398-447

  • این چنین معدوم کو از خویش رفت ** بهترین هستها افتاد و زفت
  • او به نسبت با صفات حق فناست ** در حقیقت در فنا او را بقاست
  • جمله‌ی ارواح در تدبیر اوست ** جمله‌ی اشباح هم در تیر اوست 400
  • آنک او مغلوب اندر لطف ماست ** نیست مضطر بلک مختار ولاست
  • منتهای اختیار آنست خود ** که اختیارش گردد اینجا مفتقد
  • اختیاری را نبودی چاشنی ** گر نگشتی آخر او محو از منی
  • در جهان گر لقمه و گر شربتست ** لذت او فرع محو لذتست
  • گرچه از لذات بی‌تاثیر شد ** لذتی بود او و لذت‌گیر شد 405
  • شرح انما المؤمنون اخوة والعلماء کنفس واحدة خاصه اتحاد داود و سلیمان و سایر انبیا علیهم‌السلام کی اگر یکی ازیشان را منکر شوی ایمان به هیچ نبی درست نباشد و این علامت اتحادست کی یک خانه از هزاران خانه ویران کنی آن همه ویران شود و یک دیوار قایم نماند کی لانفرق بین احد منهم و العاقل یکفیه الاشارة این خود از اشارت گذشت
  • گرچه بر ناید به جهد و زور تو ** لیک مسجد را برآرد پور تو
  • کرده‌ی او کرده‌ی تست ای حکیم ** مومنان را اتصالی دان قدیم
  • مومنان معدود لیک ایمان یکی ** جسمشان معدود لیکن جان یکی
  • غیرفهم و جان که در گاو و خرست ** آدمی را عقل و جانی دیگرست
  • باز غیرجان و عقل آدمی ** هست جانی در ولی آن دمی 410
  • جان حیوانی ندارد اتحاد ** تو مجو این اتحاد از روح باد
  • گر خورد این نان نگردد سیر آن ** ور کشد بار این نگردد او گران
  • بلک این شادی کند از مرگ او ** از حسد میرد چو بیند برگ او
  • جان گرگان و سگان هر یک جداست ** متحد جانهای شیران خداست
  • جمع گفتم جانهاشان من به اسم ** کان یکی جان صد بود نسبت به جسم 415
  • هم‌چو آن یک نور خورشید سما ** صد بود نسبت بصحن خانه‌ها
  • لیک یک باشد همه انوارشان ** چونک برگیری تو دیوار از میان
  • چون نماند خانه‌ها را قاعده ** مومنان مانند نفس واحده
  • فرق و اشکالات آید زین مقال ** زانک نبود مثل این باشد مثال
  • فرقها بی‌حد بود از شخص شیر ** تا به شخص آدمی‌زاد دلیر 420
  • لیک در وقت مثال ای خوش‌نظر ** اتحاد از روی جانبازی نگر
  • کان دلیر آخر مثال شیر بود ** نیست مثل شیر در جمله‌ی حدود
  • متحد نقشی ندارد این سرا ** تا که مثلی وا نمایم من ترا
  • هم مثال ناقصی دست آورم ** تا ز حیرانی خرد را وا خرم
  • شب بهر خانه چراغی می‌نهند ** تا به نور آن ز ظلمت می‌رهند 425
  • آن چراغ این تن بود نورش چو جان ** هست محتاج فتیل و این و آن
  • آن چراغ شش فتیله‌ی این حواس ** جملگی بر خواب و خور دارد اساس
  • بی‌خور و بی‌خواب نزید نیم دم ** با خور و با خواب نزید نیز هم
  • بی‌فتیل و روغنش نبود بقا ** با فتیل و روغن او هم بی‌وفا
  • زانک نور علتی‌اش مرگ‌جوست ** چون زید که روز روشن مرگ اوست 430
  • جمله حسهای بشر هم بی‌بقاست ** زانک پیش نور روز حشر لاست
  • نور حس و جان بابایان ما ** نیست کلی فانی و لا چون گیا
  • لیک مانند ستاره و ماهتاب ** جمله محوند از شعاع آفتاب
  • آنچنان که سوز و درد زخم کیک ** محو گردد چون در آید مار الیک
  • آنچنان که عور اندر آب جست ** تا در آب از زخم زنبوران برست 435
  • می‌کند زنبور بر بالا طواف ** چون بر آرد سر ندارندش معاف
  • آب ذکر حق و زنبور این زمان ** هست یاد آن فلانه وان فلان
  • دم بخور در آب ذکر و صبر کن ** تا رهی از فکر و وسواس کهن
  • بعد از آن تو طبع آن آب صفا ** خود بگیری جملگی سر تا به پا
  • آنچنان که از آب آن زنبور شر ** می‌گریزد از تو هم گیرد حذر 440
  • بعد از آن خواهی تو دور از آب باش ** که بسر هم‌طبع آبی خواجه‌تاش
  • بس کسانی کز جهان بگذشته‌اند ** لا نیند و در صفات آغشته‌اند
  • در صفات حق صفات جمله‌شان ** هم‌چو اختر پیش آن خور بی‌نشان
  • گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون ** خوان جمیع هم لدینا محضرون
  • محضرون معدوم نبود نیک بین ** تا بقای روحها دانی یقین 445
  • روح محجوب از بقا بس در عذاب ** روح واصل در بقا پاک از حجاب
  • زین چراغ حس حیوان المراد ** گفتمت هان تا نجویی اتحاد