English    Türkçe    فارسی   

5
1901-1950

  • تن چو اصطرلاب باشد ز احتساب  ** آیتی از روح هم‌چون آفتاب 
  • آن منجم چون نباشد چشم‌تیز  ** شرط باشد مرد اصطرلاب‌ریز 
  • تا صطرلابی کند از بهر او  ** تا برد از حالت خورشید بو 
  • جان کز اصطرلاب جوید او صواب  ** چه قدر داند ز چرخ و آفتاب 
  • تو که ز اصطرب دیده بنگری  ** درجهان دیدن یقین بس قاصری  1905
  • تو جهان را قدر دیده دیده‌ای  ** کو جهان سبلت چرا مالیده‌ای 
  • عارفان را سرمه‌ای هست آن بجوی  ** تا که دریا گردد این چشم چو جوی 
  • ذره‌ای از عقل و هوش ار با منست  ** این چه سودا و پریشان گفتنست 
  • چونک مغز من ز عقل و هش تهیست  ** پس گناه من درین تخلیط چیست 
  • نه گناه اوراست که عقلم ببرد  ** عقل جمله‌ی عاقلان پیشش بمرد  1910
  • یا مجیر العقل فتان الحجی  ** ما سواک للعقول مرتجی 
  • ما اشتهیت العقل مذ جننتنی  ** ما حسدت الحسن مذ زینتنی 
  • هل جنونی فی هواک مستطاب  ** قل بلی والله یجزیک الثواب 
  • گر بتازی گوید او ور پارسی  ** گوش و هوشی کو که در فهمش رسی 
  • باده‌ی او درخور هر هوش نیست  ** حلقه‌ی او سخره‌ی هر گوش نیست  1915
  • باز دیگر آمدم دیوانه‌وار  ** رو رو ای جان زود زنجیری بیار 
  • غیر آن زنجیر زلف دلبرم  ** گر دو صد زنجیر آری بردرم 
  • حکمت نظر کردن در چارق و پوستین کی فلینظر الانسان مم خلق 
  • بازگردان قصه‌ی عشق ایاز  ** که آن یکی گنجیست مالامال راز 
  • می‌رود هر روز در حجره‌ی برین  ** تا ببیند چارقی با پوستین 
  • زانک هستی سخت مستی آورد  ** عقل از سر شرم از دل می‌برد  1920
  • صد هزاران قرن پیشین را همین  ** مستی هستی بزد ره زین کمین 
  • شد عزرائیلی ازین مستی بلیس  ** که چرا آدم شود بر من رئیس 
  • خواجه‌ام من نیز و خواجه‌زاده‌ام  ** صد هنر را قابل و آماده‌ام 
  • در هنر من از کسی کم نیستم  ** تا به خدمت پیش دشمن بیستم 
  • من ز آتش زاده‌ام او از وحل  ** پیش آتش مر وحل را چه محل  1925
  • او کجا بود اندر آن دوری که من  ** صدر عالم بودم و فخر زمن 
  • خلق الجان من مارج من نار و قوله تعالی فی حق ابلیس انه کان من الجن ففسق 
  • شعله می‌زد آتش جان سفیه  ** که آتشی بود الولد سر ابیه 
  • نه غلط گفتم که بد قهر خدا  ** علتی را پیش آوردن چرا 
  • کار بی‌علت مبرا از علل  ** مستمر و مستقرست از ازل 
  • در کمال صنع پاک مستحث  ** علت حادث چه گنجد یا حدث  1930
  • سر آب چه بود آب ما صنع اوست  ** صنع مغزست و آب صورت چو پوست 
  • عشق دان ای فندق تن دوستت  ** جانت جوید مغز و کوبد پوستت 
  • دوزخی که پوست باشد دوستش  ** داد بدلنا جلودا پوستش 
  • معنی و مغزت بر آتش حاکمست  ** لیک آتش را قشورت هیزمست 
  • کوزه‌ی چوبین که در وی آب جوست  ** قدرت آتش همه بر ظرف اوست  1935
  • معنی انسان بر آتش مالکست  ** مالک دوزخ درو کی هالکست 
  • پس میفزا تو بدن معنی فزا  ** تا چو مالک باشی آتش را کیا 
  • پوستها بر پوست می‌افزوده‌ای  ** لاجرم چون پوست اندر دوده‌ای 
  • زانک آتش را علف جز پوست نیست  ** قهر حق آن کبر را پوستین کنیست 
  • این تکبر از نتیجه‌ی پوستست  ** جاه و مال آن کبر را زان دوستست  1940
  • این تکبر چیست غفلت از لباب  ** منجمد چون غفلت یخ ز آفتاب 
  • چون خبر شد ز آفتابش یخ نماند  ** نرم گشت و گرم گشت و تیز راند 
  • شد ز دید لب جمله‌ی تن طمع  ** خوار و عاشق شد که ذل من طمع 
  • چون نبیند مغز قانع شد به پوست  ** بند عز من قنع زندان اوست 
  • عزت اینجا گبریست و ذل دین  ** سنگ تا فانی نشد کی شد نگین  1945
  • در مقام سنگی آنگاهی انا  ** وقت مسکین گشتن تست وفنا 
  • کبر زان جوید همیشه جاه و مال  ** که ز سرگینست گلحن را کمال 
  • کین دو دایه پوست را افزون کنند  ** شحم و لحم و کبر و نخوت آکنند 
  • دیده را بر لب لب نفراشتند  ** پوست را زان روی لب پنداشتند 
  • پیش‌وا ابلیس بود این راه را  ** کو شکار آمد شبیکه‌ی جاه را  1950