English    Türkçe    فارسی   

5
3686-3735

  • سعد و نحس اندر دلت مهمان شود  ** چون ستاره خانه خانه می‌رود 
  • آن زمان که او مقیم برج تست  ** باش هم‌چون طالعش شیرین و چست 
  • تا که با مه چون شود او متصل  ** شکر گوید از تو با سلطان دل 
  • هفت سال ایوب با صبر و رضا  ** در بلا خوش بود با ضیف خدا 
  • تا چو وا گردد بلای سخت‌رو  ** پیش حق گوید به صدگون شکر او  3690
  • کز محبت با من محبوب کش  ** رو نکرد ایوب یک لحظه ترش 
  • از وفا و خجلت علم خدا  ** بود چون شیر و عسل او با بلا 
  • فکر در سینه در آید نو به نو  ** خند خندان پیش او تو باز رو 
  • که اعذنی خالقی من شره  ** لا تحرمنی انل من بره 
  • رب اوزعنی لشکر ما اری  ** لا تعقب حسرة لی ان مضی  3695
  • آن ضمیر رو ترش را پاس‌دار  ** آن ترش را چون شکر شیرین شمار 
  • ابر را گر هست ظاهر رو ترش  ** گلشن آرنده‌ست ابر و شوره‌کش 
  • فکر غم را تو مثال ابر دان  ** با ترش تو رو ترش کم کن چنان 
  • بوک آن گوهر به دست او بود  ** جهد کن تا از تو او راضی رود 
  • ور نباشد گوهر و نبود غنی  ** عادت شیرین خود افزون کنی  3700
  • جای دیگر سود دارد عادتت  ** ناگهان روزی بر آید حاجتت 
  • فکرتی کز شادیت مانع شود  ** آن به امر و حکمت صانع شود 
  • تو مخوان دو چار دانگش ای جوان  ** بوک نجمی باشد و صاحب‌قران 
  • تو مگو فرعیست او را اصل گیر  ** تا بوی پیوسته بر مقصود چیر 
  • ور تو آن را فرع گیری و مضر  ** چشم تو در اصل باشد منتظر  3705
  • زهر آمد انتظارش اندر چشش  ** دایما در مرگ باشی زان روش 
  • اصل دان آن را بگیرش در کنار  ** بازره دایم ز مرگ انتظار 
  • نواختن سلطان ایاز را 
  • ای ایاز پر نیاز صدق‌کیش  ** صدق تو از بحر و از کوهست بیش 
  • نه به وقت شهوتت باشد عثار  ** که رود عقل چو کوهت کاه‌وار 
  • نه به وقت خشم و کینه صبرهات  ** سست گردد در قرار و در ثبات  3710
  • مردی این مردیست نه ریش و ذکر  ** ورنه بودی شاه مردان کیر خر 
  • حق کرا خواندست در قرآن رجال  ** کی بود این جسم را آنجا مجال 
  • روح حیوان را چه قدرست ای پدر  ** آخر از بازار قصابان گذر 
  • صد هزاران سر نهاده بر شکم  ** ارزشان از دنبه و از دم کم 
  • روسپی باشد که از جولان کیر  ** عقل او موشی شود شهوت چو شیر  3715
  • وصیت کردن پدر دختر را کی خود را نگهدار تا حامله نشوی از شوهرت 
  • خواجه‌ای بودست او را دختری  ** زهره‌خدی مه‌رخی سیمین‌بری 
  • گشت بالغ داد دختر را به شو  ** شو نبود اندر کفائت کفو او 
  • خربزه چون در رسد شد آبناک  ** گر بنشکافی تلف گردد هلاک 
  • چون ضرورت بود دختر را بداد  ** او بناکفوی ز تخویف فساد 
  • گفت دختر را کزین داماد نو  ** خویشتن پرهیز کن حامل مشو  3720
  • کز ضرورت بود عقد این گدا  ** این غریب‌اشمار را نبود وفا 
  • ناگهان به جهد کند ترک همه  ** بر تو طفل او بماند مظلمه 
  • گفت دختر کای پدر خدمت کنم  ** هست پندت دل‌پذیر و مغتنم 
  • هر دو روزی هر سه روزی آن پدر  ** دختر خود را بفرمودی حذر 
  • حامله شد ناگهان دختر ازو  ** چون بود هر دو جوان خاتون و شو  3725
  • از پدر او را خفی می‌داشتش  ** پنج ماهه گشت کودک یا که شش 
  • گشت پیدا گفت بابا چیست این  ** من نگفتم که ازو دوری گزین 
  • این وصیتهای من خود باد بود  ** که نکردت پند و وعظم هیچ سود 
  • گفت بابا چون کنم پرهیز من  ** آتش و پنبه‌ست بی‌شک مرد و زن 
  • پنبه را پرهیز از آتش کجاست  ** یا در آتش کی حفاظست و تقاست  3730
  • گفت من گفتم که سوی او مرو  ** تو پذیرای منی او مشو 
  • در زمان حال و انزال و خوشی  ** خویشتن باید که از وی در کشی 
  • گفت کی دانم که انزالش کیست  ** این نهانست و بغایت دوردست 
  • گفت چشمش چون کلاپیسه شود  ** فهم کن که آن وقت انزالش بود 
  • گفت تا چشمش کلاپیسه شدن  ** کور گشتست این دو چشم کور من  3735