English    Türkçe    فارسی   

5
3697-3746

  • ابر را گر هست ظاهر رو ترش  ** گلشن آرنده‌ست ابر و شوره‌کش 
  • فکر غم را تو مثال ابر دان  ** با ترش تو رو ترش کم کن چنان 
  • بوک آن گوهر به دست او بود  ** جهد کن تا از تو او راضی رود 
  • ور نباشد گوهر و نبود غنی  ** عادت شیرین خود افزون کنی  3700
  • جای دیگر سود دارد عادتت  ** ناگهان روزی بر آید حاجتت 
  • فکرتی کز شادیت مانع شود  ** آن به امر و حکمت صانع شود 
  • تو مخوان دو چار دانگش ای جوان  ** بوک نجمی باشد و صاحب‌قران 
  • تو مگو فرعیست او را اصل گیر  ** تا بوی پیوسته بر مقصود چیر 
  • ور تو آن را فرع گیری و مضر  ** چشم تو در اصل باشد منتظر  3705
  • زهر آمد انتظارش اندر چشش  ** دایما در مرگ باشی زان روش 
  • اصل دان آن را بگیرش در کنار  ** بازره دایم ز مرگ انتظار 
  • نواختن سلطان ایاز را 
  • ای ایاز پر نیاز صدق‌کیش  ** صدق تو از بحر و از کوهست بیش 
  • نه به وقت شهوتت باشد عثار  ** که رود عقل چو کوهت کاه‌وار 
  • نه به وقت خشم و کینه صبرهات  ** سست گردد در قرار و در ثبات  3710
  • مردی این مردیست نه ریش و ذکر  ** ورنه بودی شاه مردان کیر خر 
  • حق کرا خواندست در قرآن رجال  ** کی بود این جسم را آنجا مجال 
  • روح حیوان را چه قدرست ای پدر  ** آخر از بازار قصابان گذر 
  • صد هزاران سر نهاده بر شکم  ** ارزشان از دنبه و از دم کم 
  • روسپی باشد که از جولان کیر  ** عقل او موشی شود شهوت چو شیر  3715
  • وصیت کردن پدر دختر را کی خود را نگهدار تا حامله نشوی از شوهرت 
  • خواجه‌ای بودست او را دختری  ** زهره‌خدی مه‌رخی سیمین‌بری 
  • گشت بالغ داد دختر را به شو  ** شو نبود اندر کفائت کفو او 
  • خربزه چون در رسد شد آبناک  ** گر بنشکافی تلف گردد هلاک 
  • چون ضرورت بود دختر را بداد  ** او بناکفوی ز تخویف فساد 
  • گفت دختر را کزین داماد نو  ** خویشتن پرهیز کن حامل مشو  3720
  • کز ضرورت بود عقد این گدا  ** این غریب‌اشمار را نبود وفا 
  • ناگهان به جهد کند ترک همه  ** بر تو طفل او بماند مظلمه 
  • گفت دختر کای پدر خدمت کنم  ** هست پندت دل‌پذیر و مغتنم 
  • هر دو روزی هر سه روزی آن پدر  ** دختر خود را بفرمودی حذر 
  • حامله شد ناگهان دختر ازو  ** چون بود هر دو جوان خاتون و شو  3725
  • از پدر او را خفی می‌داشتش  ** پنج ماهه گشت کودک یا که شش 
  • گشت پیدا گفت بابا چیست این  ** من نگفتم که ازو دوری گزین 
  • این وصیتهای من خود باد بود  ** که نکردت پند و وعظم هیچ سود 
  • گفت بابا چون کنم پرهیز من  ** آتش و پنبه‌ست بی‌شک مرد و زن 
  • پنبه را پرهیز از آتش کجاست  ** یا در آتش کی حفاظست و تقاست  3730
  • گفت من گفتم که سوی او مرو  ** تو پذیرای منی او مشو 
  • در زمان حال و انزال و خوشی  ** خویشتن باید که از وی در کشی 
  • گفت کی دانم که انزالش کیست  ** این نهانست و بغایت دوردست 
  • گفت چشمش چون کلاپیسه شود  ** فهم کن که آن وقت انزالش بود 
  • گفت تا چشمش کلاپیسه شدن  ** کور گشتست این دو چشم کور من  3735
  • نیست هر عقلی حقیری پایدار  ** وقت حرص و وقت خشم و کارزار 
  • وصف ضعیف دلی و سستی صوفی سایه پرورد مجاهده ناکرده درد و داغ عشق ناچشیده به سجده و دست‌بوس عام و به حرمت نظر کردن و بانگشت نمودن ایشان کی امروز در زمانه صوفی اوست غره شده و بوهم بیمار شده هم‌چون آن معلم کی کودکان گفتند کی رنجوری و با این وهم کی من مجاهدم مرا درین ره پهلوان می‌دانند با غازیان به غزا رفته کی به ظاهر نیز هنر بنمایم در جهاد اکبر مستثناام جهاد اصغر خود پیش من چه محل دارد خیال شیر دیده و دلیریها کرده و مست این دلیری شده و روی به بیشه نهاده به قصد شیر و شیر به زبان حال گفته کی کلا سوف تعلمون ثم کلا سوف تعلمون 
  • رفت یک صوفی به لشکر در غزا  ** ناگهان آمد قطاریق و وغا 
  • ماند صوفی با بنه و خیمه و ضعاف  ** فارسان راندند تا صف مصاف 
  • مثقلان خاک بر جا ماندند  ** سابقون السابقون در راندند 
  • جنگها کرده مظفر آمدند  ** باز گشته با غنایم سودمند  3740
  • ارمغان دادند کای صوفی تو نیز  ** او برون انداخت نستد هیچ چیز 
  • پس بگفتندش که خشمینی چرا  ** گفت من محروم ماندم از غزا 
  • زان تلطف هیچ صوفی خوش نشد  ** که میان غزو خنجر کش نشد 
  • پس بگفتندش که آوردیم اسیر  ** آن یکی را بهر کشتن تو بگیر 
  • سر ببرش تا تو هم غازی شوی  ** اندکی خوش گشت صوفی دل‌قوی  3745
  • که آب را گر در وضو صد روشنیست  ** چونک آن نبود تیمم کردنیست