English    Türkçe    فارسی   

5
532-581

  • چونک گشتی هیچ از سندان مترس  ** هر صباح از فقر مطلق گیر درس 
  • هست الوهیت ردای ذوالجلال  ** هر که در پوشد برو گردد وبال 
  • تاج از آن اوست آن ما کمر  ** وای او کز حد خود دارد گذر 
  • فتنه‌ی تست این پر طاووسیت  ** که اشتراکت باید و قدوسیت  535
  • قصه‌ی آن حکیم کی دید طاوسی را کی پر زیبای خود را می‌کند به منقار و می‌انداخت و تن خود را کل و زشت می‌کرد از تعجب پرسید کی دریغت نمی‌آید گفت می‌آید اما پیش من جان از پر عزیزتر است و این پر عدوی جان منست 
  • پر خود می‌کند طاوسی به دشت  ** یک حکیمی رفته بود آنجا بگشت 
  • گفت طاوسا چنین پر سنی  ** بی‌دریغ از بیخ چون برمی‌کنی 
  • خود دلت چون می‌دهد تا این حلل  ** بر کنی اندازیش اندر وحل 
  • هر پرت را از عزیزی و پسند  ** حافظان در طی مصحف می‌نهند 
  • بهر تحریک هوای سودمند  ** از پر تو بادبیزن می‌کنند  540
  • این چه ناشکری و چه بی‌باکیست  ** تو نمی‌دانی که نقاشش کیست 
  • یا همی‌دانی و نازی می‌کنی  ** قاصدا قلع طرازی می‌کنی 
  • ای بسا نازا که گردد آن گناه  ** افکند مر بنده را از چشم شاه 
  • ناز کردن خوشتر آید از شکر  ** لیک کم خایش که دارد صد خطر 
  • ایمن آبادست آن راه نیاز  ** ترک نازش گیر و با آن ره بساز  545
  • ای بسا نازآوری زد پر و بال  ** آخر الامر آن بر آن کس شد وبال 
  • خوشی ناز ار دمی بفرازدت  ** بیم و ترس مضمرش بگدازدت 
  • وین نیاز ار چه که لاغر می‌کند  ** صدر را چون بدر انور می‌کند 
  • چون ز مرده زنده بیرون می‌کشد  ** هر که مرده گشت او دارد رشد 
  • چون ز زنده مرده بیرون می‌کند  ** نفس زنده سوی مرگی می‌تند  550
  • مرده شو تا مخرج الحی الصمد  ** زنده‌ای زین مرده بیرون آورد 
  • دی شوی بینی تو اخراج بهار  ** لیل گردی بینی ایلاج نهار 
  • بر مکن آن پر که نپذیرد رفو  ** روی مخراش از عزا ای خوب‌رو 
  • آنچنان رویی که چون شمس ضحاست  ** آنچنان رخ را خراشیدن خطاست 
  • زخم ناخن بر چنان رخ کافریست  ** که رخ مه در فراق او گریست  555
  • یا نمی‌بینی تو روی خویش را  ** ترک کن خوی لجاج اندیش را 
  • در بیان آنک صفا و سادگی نفس مطمنه از فکرتها مشوش شود چنانک بر روی آینه چیزی نویسی یا نقش کنی اگر چه پاک کنی داغی بماند و نقصانی 
  • روی نفس مطمنه در جسد  ** زخم ناخنهای فکرت می‌کشد 
  • فکرت بد ناخن پر زهر دان  ** می‌خراشد در تعمق روی جان 
  • تا گشاید عقده‌ی اشکال را  ** در حدث کردست زرین بیل را 
  • عقده را بگشاده گیر ای منتهی  ** عقده‌ی سختست بر کیسه‌ی تهی  560
  • دز گشاد عقده‌ها گشتی تو پیر  ** عقده‌ی چندی دگر بگشاده گیر 
  • عقده‌ای که آن بر گلوی ماست سخت  ** که بدانی که خسی یا نیک‌بخت 
  • حل این اشکال کن گر آدمی  ** خرج این کن دم اگر آدم‌دمی 
  • حد اعیان و عرض دانسته گیر  ** حد خود را دان که نبود زین گزیر 
  • چون بدانی حد خود زین حدگریز  ** تا به بی‌حد در رسی ای خاک‌بیز  565
  • عمر در محمول و در موضوع رفت  ** بی‌بصیرت عمر در مسموع رفت 
  • هر دلیلی بی‌نتیجه و بی‌اثر  ** باطل آمد در نتیجه‌ی خود نگر 
  • جز به مصنوعی ندیدی صانعی  ** بر قیاس اقترانی قانعی 
  • می‌فزاید در وسایط فلسفی  ** از دلایل باز برعکسش صفی 
  • این گریزد از دلیل و از حجاب  ** از پی مدلول سر برده به جیب  570
  • گر دخان او را دلیل آتشست  ** بی‌دخان ما را در آن آتش خوشست 
  • خاصه این آتش که از قرب ولا  ** از دخان نزدیک‌تر آمد به ما 
  • پس سیه‌کاری بود رفتن ز جان  ** بهر تخییلات جان سوی دخان 
  • در بیان قول رسول علیه‌السلام لا رهبانیة فی‌الاسلام 
  • بر مکن پر را و دل بر کن ازو  ** زانک شرط این جهاد آمد عدو 
  • چون عدو نبود جهاد آمد محال  ** شهوتت نبود نباشد امتثال  575
  • صبر نبود چون نباشد میل تو  ** خصم چون نبود چه حاجت حیل تو 
  • هین مکن خود را خصی رهبان مشو  ** زانک عفت هست شهوت را گرو 
  • بی‌هوا نهی از هوا ممکن نبود  ** غازیی بر مردگان نتوان نمود 
  • انفقوا گفتست پس کسپی بکن  ** زانک نبود خرج بی‌دخل کهن 
  • گر چه آورد انفقوا را مطلق او  ** تو بخوان که اکسبوا ثم انفقوا  580
  • هم‌چنان چون شاه فرمود اصبروا  ** رغبتی باید کزان تابی تو رو