English    Türkçe    فارسی   

6
3015-3064

  • نه هزارش وام بد از زر مگر  ** بود در تبریز بدرالدین عمر  3015
  • محتسب بد او به دل بحر آمده  ** هر سر مویش یکی حاتم‌کده 
  • حاتم ار بودی گدای او شدی  ** سر نهادی خاک پای او شدی 
  • گر بدادی تشنه را بحری زلال  ** در کرم شرمنده بودی زان نوال 
  • ور بکردی ذره‌ای را مشرقی  ** بودی آن در همتش نالایقی 
  • بر امید او بیامد آن غریب  ** کو غریبان را بدی خویش و نسیب  3020
  • با درش بود آن غریب آموخته  ** وام بی‌حد از عطایش توخته 
  • هم به پشت آن کریم او وام کرد  ** که ببخششهاش واثق بود مرد 
  • لا ابالی گشته زو و وام‌جو  ** بر امید قلزم اکرام‌خو 
  • وام‌داران روترش او شادکام  ** هم‌چو گل خندان از آن روض الکرام 
  • گرم شد پشتش ز خورشید عرب  ** چه غمستش از سبال بولهب  3025
  • چونک دارد عهد و پیوند سحاب  ** کی دریغ آید ز سقایانش آب 
  • ساحران واقف از دست خدا  ** کی نهند این دست و پا را دست و پا 
  • روبهی که هست زان شیرانش پشت  ** بشکند کله‌ی پلنگان را به مشت 
  • آمدن جعفر رضی الله عنه به گرفتن قلعه به تنهایی و مشورت کردن ملک آن قلعه در دفع او و گفتن آن وزیر ملک را کی زنهار تسلیم کن و از جهل تهور مکن کی این مرد میدست و از حق جمعیت عظیم دارد در جان خویش الی آخره 
  • چونک جعفر رفت سوی قلعه‌ای  ** قلعه پیش کام خشکش جرعه‌ای 
  • یک سواره تاخت تا قلعه بکر  ** تا در قلعه ببستند از حذر  3030
  • زهره نه کس را که پیش آید به جنگ  ** اهل کشتی را چه زهره با نهنگ 
  • روی آورد آن ملک سوی وزیر  ** که چه چاره‌ست اندرین وقت ای مشیر 
  • گفت آنک ترک گویی کبر و فن  ** پیش او آیی به شمشیر و کفن 
  • گفت آخر نه یکی مردیست فرد  ** گفت منگر خوار در فردی مرد 
  • چشم بگشا قلعه را بنگر نکو  ** هم‌چو سیمابست لرزان پیش او  3035
  • شسته در زین آن‌چنان محکم‌پیست  ** گوییا شرقی و غربی با ویست 
  • چند کس هم‌چون فدایی تاختند  ** خویشتن را پیش او انداختند 
  • هر یکی را او بگرزی می‌فکند  ** سر نگوسار اندر اقدام سمند 
  • داده بودش صنع حق جمعیتی  ** که همی‌زد یک تنه بر امتی 
  • چشم من چون دید روی آن قباد  ** کثرت اعداد از چشمم فتاد  3040
  • اختران بسیار و خورشید ار یکیست  ** پیش او بنیاد ایشان مندکیست 
  • گر هزاران موش پیش آرند سر  ** گربه را نه ترس باشد نه حذر 
  • کی به پیش آیند موشان ای فلان  ** نیست جمعیت درون جانشان 
  • هست جمعیت به صورتها فشار  ** جمع معنی خواه هین از کردگار 
  • نیست جمعیت ز بسیاری جسم  ** جسم را بر باد قایم دان چو اسم  3045
  • در دل موش ار بدی جمعیتی  ** جمع گشتی چند موش از حمیتی 
  • بر زدندی چون فدایی حمله‌ای  ** خویش را بر گربه‌ی بی‌مهله‌ای 
  • آن یکی چشمش بکندی از ضراب  ** وان دگر گوشش دریدی هم به ناب 
  • وان دگر سوراخ کردی پهلوش  ** از جماعت گم شدی بیرون شوش 
  • لیک جمعیت ندارد جان موش  ** بجهد از جانش به بانگ گربه هوش  3050
  • خشک گردد موش زان گربه‌ی عیار  ** گر بود اعداد موشان صد هزار 
  • از رمه‌ی انبه چه غم قصاب را  ** انبهی هش چه بندد خواب را 
  • مالک الملک است جمعیت دهد  ** شیر را تا بر گله‌ی گوران جهد 
  • صد هزاران گور ده‌شاخ و دلیر  ** چون عدم باشند پیش صول شیر 
  • مالک الملک است بدهد ملک حسن  ** یوسفی را تا بود چون ماء مزن  3055
  • در رخی بنهد شعاع اختری  ** که شود شاهی غلام دختری 
  • بنهد اندر روی دیگر نور خود  ** که ببیند نیم‌شب هر نیک و بد 
  • یوسف و موسی ز حق بردند نور  ** در رخ و رخسار و در ذات الصدور 
  • روی موسی بارقی انگیخته  ** پیش رو او توبره آویخته 
  • نور رویش آن‌چنان بردی بصر  ** که زمرد از دو دیده‌ی مار کر  3060
  • او ز حق در خواسته تا توبره  ** گردد آن نور قوی را ساتره 
  • توبره گفت از گلیمت ساز هین  ** کان لباس عارفی آمد امین 
  • کان کسا از نور صبری یافتست  ** نور جان در تار و پودش تافتست 
  • جز چنین خرقه نخواهد شد صوان  ** نور ما را بر نتابد غیر آن