English    Türkçe    فارسی   

6
3047-3096

  • بر زدندی چون فدایی حمله‌ای  ** خویش را بر گربه‌ی بی‌مهله‌ای 
  • آن یکی چشمش بکندی از ضراب  ** وان دگر گوشش دریدی هم به ناب 
  • وان دگر سوراخ کردی پهلوش  ** از جماعت گم شدی بیرون شوش 
  • لیک جمعیت ندارد جان موش  ** بجهد از جانش به بانگ گربه هوش  3050
  • خشک گردد موش زان گربه‌ی عیار  ** گر بود اعداد موشان صد هزار 
  • از رمه‌ی انبه چه غم قصاب را  ** انبهی هش چه بندد خواب را 
  • مالک الملک است جمعیت دهد  ** شیر را تا بر گله‌ی گوران جهد 
  • صد هزاران گور ده‌شاخ و دلیر  ** چون عدم باشند پیش صول شیر 
  • مالک الملک است بدهد ملک حسن  ** یوسفی را تا بود چون ماء مزن  3055
  • در رخی بنهد شعاع اختری  ** که شود شاهی غلام دختری 
  • بنهد اندر روی دیگر نور خود  ** که ببیند نیم‌شب هر نیک و بد 
  • یوسف و موسی ز حق بردند نور  ** در رخ و رخسار و در ذات الصدور 
  • روی موسی بارقی انگیخته  ** پیش رو او توبره آویخته 
  • نور رویش آن‌چنان بردی بصر  ** که زمرد از دو دیده‌ی مار کر  3060
  • او ز حق در خواسته تا توبره  ** گردد آن نور قوی را ساتره 
  • توبره گفت از گلیمت ساز هین  ** کان لباس عارفی آمد امین 
  • کان کسا از نور صبری یافتست  ** نور جان در تار و پودش تافتست 
  • جز چنین خرقه نخواهد شد صوان  ** نور ما را بر نتابد غیر آن 
  • کوه قاف ار پیش آید بهرسد  ** هم‌چو کوه طور نورش بر درد  3065
  • از کمال قدرت ابدان رجال  ** یافت اندر نور بی‌چون احتمال 
  • آنچ طورش بر نتابد ذره‌ای  ** قدرتش جا سازد از قاروره‌ای 
  • گشت مشکات و زجاجی جای نور  ** که همی‌درد ز نور آن قاف و طور 
  • جسمشان مشکات دان دلشان زجاج  ** تافته بر عرش و افلاک این سراج 
  • نورشان حیران این نور آمده  ** چون ستاره زین ضحی فانی شده  3070
  • زین حکایت کرد آن ختم رسل  ** از ملیک لا یزال و لم یزل 
  • که نگنجیدم در افلاک و خلا  ** در عقول و در نفوس با علا 
  • در دل مومن بگنجیدم چو ضیف  ** بی ز چون و بی چگونه بی ز کیف 
  • در دل مومن بگنجیدم چو ضیف  ** بی ز چون و بی چگونه بی ز کیف 
  • بی‌چنین آیینه از خوبی من  ** برنتابد نه زمین و نه زمن  3075
  • بر دو کون اسپ ترحم تاختیم  ** پس عریض آیینه‌ای بر ساختیم 
  • هر دمی زین آینه پنجاه عرس  ** بشنو آیینه ولی شرحش مپرس 
  • حاصل این کزلبس خویشش پرده ساخت  ** که نفوذ آن قمر را می‌شناخت 
  • گر بدی پرده ز غیر لبس او  ** پاره گشتی گر بدی کوه دوتو 
  • ز آهنین دیوارها نافذ شدی  ** توبره با نور حق چه فن زدی  3080
  • گشته بود آن توبره صاحب تفی  ** بود وقت شور خرقه‌ی عارفی 
  • زان شود آتش رهین سوخته  ** کوست با آتش ز پیش آموخته 
  • وز هوا و عشق آن نور رشاد  ** خود صفورا هر دو دیده باد داد 
  • اولا بر بست یک چشم و بدید  ** نور روی او و آن چشمش پرید 
  • بعد از آن صبرش نماند و آن دگر  ** بر گشاد و کرد خرج آن قمر  3085
  • هم‌چنان مرد مجاهد نان دهد  ** چون برو زد نور طاعت جان دهد 
  • پس زنی گفتش ز چشم عبهری  ** که ز دستت رفت حسرت می‌خوری 
  • گفت حسرت می‌خورم که صد هزار  ** دیده بودی تا همی‌کردم نثار 
  • روزن چشمم ز مه ویران شدست  ** لیک مه چون گنج در ویران نشست 
  • کی گذارد گنج کین ویرانه‌ام  ** یاد آرد از رواق و خانه‌ام  3090
  • نور روی یوسفی وقت عبور  ** می‌فتادی در شباک هر قصور 
  • پس بگفتندی درون خانه در  ** یوسفست این سو به سیران و گذر 
  • زانک بر دیوار دیدندی شعاع  ** فهم کردندی پس اصحاب بقاع 
  • خانه‌ای را کش دریچه‌ست آن طرف  ** دارد از سیران آن یوسف شرف 
  • هین دریچه سوی یوسف باز کن  ** وز شکافش فرجه‌ای آغاز کن  3095
  • عشق‌ورزی آن دریچه کردنست  ** کز جمال دوست سینه روشنست