English    Türkçe    فارسی   

6
3434-3483

  • در عماد الملک این اندیشه‌ها  ** گشته جوشان چون اسد در بیشه‌ها 
  • ایستاده پیش سلطان ظاهرش  ** در ریاض غیب جان طایرش  3435
  • چون ملایک او به اقلیم الست  ** هر دمی می‌شد به شرب تازه مست 
  • اندرون سور و برون چون پر غمی  ** در تن هم‌چون لحد خوش عالمی 
  • او درین حیرت بد و در انتظار  ** تا چه پیدا آید از غیب و سرار 
  • اسپ را اندر کشیدند آن زمان  ** پیش خوارمشاه سرهنگان کشان 
  • الحق اندر زیر این چرخ کبود  ** آن‌چنان کره به قد و تگ نبود  3440
  • می‌ربودی رنگ او هر دیده را  ** مرحب آن از برق و مه زاییده را 
  • هم‌چو مه هم‌چون عطارد تیزرو  ** گوییی صرصر علف بودش نه جو 
  • ماه عرصه‌ی آسمان را در شبی  ** می‌برد اندر مسیر و مذهبی 
  • چون به یک شب مه برید ابراج را  ** از چه منکر می‌شوی معراج را 
  • صد چو ماهست آن عجب در یتیم  ** که به یک ایماء او شد مه دو نیم  3445
  • آن عجب کو در شکاف مه نمود  ** هم به قدر ضعف حس خلق بود 
  • کار و بار انبیا و مرسلون  ** هست از افلاک و اخترها برون 
  • تو برون رو هم ز افلاک و دوار  ** وانگهان نظاره کن آن کار و بار 
  • در میان بیضه‌ای چون فرخ‌ها  ** نشنوی تسبیح مرغان هوا 
  • معجزات این‌جا نخواهد شرح گشت  ** ز اسپ و خوارمشاه گو و سرگذشت  3450
  • آفتاب لطف حق بر هر چه تافت  ** از سگ و از اسپ فر کهف یافت 
  • تاب لطفش را تو یکسان هم مدان  ** سنگ را و لعل را داد او نشان 
  • لعل را زان هست گنج مقتبس  ** سنگ را گرمی و تابانی و بس 
  • آنک بر دیوار افتد آفتاب  ** آن‌چنان نبود کز آب و اضطراب 
  • چون دمی حیران شد از وی شاه فرد  ** روی خود سوی عماد الملک کرد  3455
  • کای اچی بس خوب اسپی نیست این  ** از بهشتست این مگر نه از زمین 
  • پس عماد الملک گفتش ای خدیو  ** چون فرشته گردد از میل تو دیو 
  • در نظر آنچ آوری گردید نیک  ** بس گش و رعناست این مرکب ولیک 
  • هست ناقص آن سر اندر پیکرش  ** چون سر گاوست گویی آن سرش 
  • در دل خوارمشه این دم کار کرد  ** اسپ را در منظر شه خوار کرد  3460
  • چون غرض دلاله گشت و واصفی  ** از سه گز کرباس یابی یوسفی 
  • چونک هنگام فراق جان شود  ** دیو دلال در ایمان شود 
  • پس فروشد ابله ایمان را شتاب  ** اندر آن تنگی به یک ابریق آب 
  • وان خیالی باشد و ابریق نی  ** قصد آن دلال جز تخریق نی 
  • این زمان که تو صحیح و فربهی  ** صدق را بهر خیالی می‌دهی  3465
  • می‌فروشی هر زمانی در کان  ** هم‌چو طفلی می‌ستانی گردگان 
  • پس در آن رنجوری روز اجل  ** نیست نادر گر بود اینت عمل 
  • در خیالت صورتی جوشیده‌ای  ** هم‌چو جوزی وقت دق پوسیده‌ای 
  • هست از آغاز چون بدر آن خیال  ** لیک آخر می‌شود هم‌چون هلال 
  • گر تو اول بنگری چون آخرش  ** فارغ آیی از فریب فاترش  3470
  • جوز پوسیده‌ست دنیا ای امین  ** امتحانش کم کن از دورش ببین 
  • شاه دید آن اسپ را با چشم حال  ** وآن عمادالملک با چشم مل 
  • چشم شه دو گز همی دید از لغز  ** چشم آن پایان‌نگر پنجاه گز 
  • آن چه سرمه‌ست آنک یزدان می‌کشد  ** کز پس صد پرده بیند جان رشد 
  • چشم مهتر چون به آخر بود جفت  ** پس بدان دیده جهان را جیفه گفت  3475
  • زین یکی ذمش که بشنود او وحسپ  ** پس فسرد اندر دل شه مهر اسپ 
  • چشم خود بگذاشت و چشم او گزید  ** هوش خود بگذاشت و قول او شنید 
  • این بهانه بود و آن دیان فرد  ** از نیاز آن در دل شه سرد کرد 
  • در ببست از حسن او پیش بصر  ** آن سخن بد در میان چون بانگ در 
  • پرده کرد آن نکته را بر چشم شه  ** که از آن پرده نماید مه سیه  3480
  • پاک بنایی که بر سازد حصون  ** در جهان غیب از گفت و فسون 
  • بانگ در دان گفت را از قصر راز  ** تا که بانگ وا شدست این یا فراز 
  • بانگ در محسوس و در از حس برون  ** تبصرون این بانگ و در لا تبصرون