English    Türkçe    فارسی   

2
849-898

  • بی‏تامل او سخن گفتی چنان ** کز پس پانصد تامل دیگران‏
  • گفتی اندر باطنش دریاستی ** جمله دریا گوهر گویاستی‏ 850
  • نور هر گوهر کز او تابان شدی ** حق و باطل را از او فرقان شدی‏
  • نور فرقان فرق کردی بهر ما ** ذره ذره حق و باطل را جدا
  • نور گوهر نور چشم ما شدی ** هم سؤال و هم جواب از ما بدی‏
  • چشم کژ کردی دو دیدی قرص ماه ** چون سؤال است این نظر در اشتباه‏
  • راست گردان چشم را در ماهتاب ** تا یکی بینی تو مه را نک جواب‏ 855
  • فکرتت که کژ مبین نیکو نگر ** هست آن فکرت شعاع آن گهر
  • هر جوابی کان ز گوش آید به دل ** چشم گفت از من شنو آن را بهل‏
  • گوش دلاله ست و چشم اهل وصال ** چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال‏
  • در شنود گوش تبدیل صفات ** در عیان دیدها تبدیل ذات‏
  • ز آتش ار علمت یقین شد از سخن ** پختگی جو در یقین منزل مکن‏ 860
  • تا نسوزی نیست آن عین الیقین ** این یقین خواهی در آتش در نشین‏
  • گوش چون نافذ بود دیده شود ** ور نه قل در گوش پیچیده شود
  • این سخن پایان ندارد باز گرد ** تا که شه با آن غلامانش چه کرد
  • به راه کردن شاه یکی را از آن دو غلام و از این دیگر پرسیدن
  • آن غلامک را چو دید اهل ذکا ** آن دگر را کرد اشارت که بیا
  • کاف رحمت گفتمش تصغیر نیست ** جد چو گوید طفلکم تحقیر نیست‏ 865
  • چون بیامد آن دوم در پیش شاه ** بود او گنده دهان دندان سیاه‏
  • گر چه شه ناخوش شد از گفتار او ** جستجویی کرد هم ز اسرار او
  • گفت با این شکل و این گند دهان ** دور بنشین لیک آن سو تر مران‏
  • که تو اهل نامه و رقعه بدی ** نه جلیس و یار و هم بقعه بدی‏
  • تا علاج آن دهان تو کنیم ** تو حبیب و ما طبیب پر فنیم‏ 870
  • بهر کیکی نو گلیمی سوختن ** نیست لایق از تو دیده دوختن‏
  • با همه بنشین دو سه دستان بگو ** تا ببینم صورت عقلت نکو
  • آن ذکی را پس فرستاد او به کار ** سوی حمامی که رو خود را بخار
  • وین دگر را گفت خه تو زیرکی ** صد غلامی در حقیقت نه یکی‏
  • آن نه‏ای که خواجه‏تاش تو نمود ** از تو ما را سرد می‏کرد آن حسود 875
  • گفت او دزد و کژ است و کژنشین ** حیز و نامرد و چنان است و چنین‏
  • گفت پیوسته بده ست او راست گو ** راست گویی من ندیده ستم چو او
  • راست گویی در نهادش خلقتی است ** هر چه گوید من نگویم تهمتی است‏
  • کژ ندانم آن نکو اندیش را ** متهم دارم وجود خویش را
  • باشد او در من ببیند عیبها ** من نبینم در وجود خود شها 880
  • هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش ** کی بدی فارغ خود از اصلاح خویش‏
  • غافلند این خلق از خود ای پدر ** لاجرم گویند عیب همدگر
  • من نبینم روی خود را ای شمن ** من ببینم روی تو تو روی من‏
  • آن کسی که او ببیند روی خویش ** نور او از نور خلقان است بیش‏
  • گر بمیرد دید او باقی بود ** ز انکه دیدش دید خلاقی بود 885
  • نور حسی نبود آن نوری که او ** روی خود محسوس بیند پیش رو
  • گفت اکنون عیبهای او بگو ** آن چنان که گفت او از عیب تو
  • تا بدانم که تو غم خوار منی ** کدخدای ملکت و کار منی‏
  • گفت ای شه من بگویم عیبهاش ** گر چه هست او مر مرا خوش خواجه‏تاش‏
  • عیب او مهر و وفا و مردمی ** عیب او صدق و ذکا و هم دمی‏ 890
  • کمترین عیبش جوانمردی و داد ** آن جوانمردی که جان را هم بداد
  • صد هزاران جان خدا کرده پدید ** چه جوانمردی بود کان را ندید
  • ور بدیدی کی به جان بخلش بدی ** بهر یک جان کی چنین غمگین شدی‏
  • بر لب جو بخل آب آن را بود ** کاو ز جوی آب نابینا بود
  • گفت پیغمبر که هر که از یقین ** داند او پاداش خود در یوم دین‏ 895
  • که یکی را ده عوض می‏آیدش ** هر زمان جودی دگرگون زایدش‏
  • جود جمله از عوضها دیدن است ** پس عوض دیدن ضد ترسیدن است‏
  • بخل نادیدن بود اعواض را ** شاد دارد دید در خواض را