English    Türkçe    فارسی   

2
861-910

  • تا نسوزی نیست آن عین الیقین ** این یقین خواهی در آتش در نشین‏
  • گوش چون نافذ بود دیده شود ** ور نه قل در گوش پیچیده شود
  • این سخن پایان ندارد باز گرد ** تا که شه با آن غلامانش چه کرد
  • به راه کردن شاه یکی را از آن دو غلام و از این دیگر پرسیدن
  • آن غلامک را چو دید اهل ذکا ** آن دگر را کرد اشارت که بیا
  • کاف رحمت گفتمش تصغیر نیست ** جد چو گوید طفلکم تحقیر نیست‏ 865
  • چون بیامد آن دوم در پیش شاه ** بود او گنده دهان دندان سیاه‏
  • گر چه شه ناخوش شد از گفتار او ** جستجویی کرد هم ز اسرار او
  • گفت با این شکل و این گند دهان ** دور بنشین لیک آن سو تر مران‏
  • که تو اهل نامه و رقعه بدی ** نه جلیس و یار و هم بقعه بدی‏
  • تا علاج آن دهان تو کنیم ** تو حبیب و ما طبیب پر فنیم‏ 870
  • بهر کیکی نو گلیمی سوختن ** نیست لایق از تو دیده دوختن‏
  • با همه بنشین دو سه دستان بگو ** تا ببینم صورت عقلت نکو
  • آن ذکی را پس فرستاد او به کار ** سوی حمامی که رو خود را بخار
  • وین دگر را گفت خه تو زیرکی ** صد غلامی در حقیقت نه یکی‏
  • آن نه‏ای که خواجه‏تاش تو نمود ** از تو ما را سرد می‏کرد آن حسود 875
  • گفت او دزد و کژ است و کژنشین ** حیز و نامرد و چنان است و چنین‏
  • گفت پیوسته بده ست او راست گو ** راست گویی من ندیده ستم چو او
  • راست گویی در نهادش خلقتی است ** هر چه گوید من نگویم تهمتی است‏
  • کژ ندانم آن نکو اندیش را ** متهم دارم وجود خویش را
  • باشد او در من ببیند عیبها ** من نبینم در وجود خود شها 880
  • هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش ** کی بدی فارغ خود از اصلاح خویش‏
  • غافلند این خلق از خود ای پدر ** لاجرم گویند عیب همدگر
  • من نبینم روی خود را ای شمن ** من ببینم روی تو تو روی من‏
  • آن کسی که او ببیند روی خویش ** نور او از نور خلقان است بیش‏
  • گر بمیرد دید او باقی بود ** ز انکه دیدش دید خلاقی بود 885
  • نور حسی نبود آن نوری که او ** روی خود محسوس بیند پیش رو
  • گفت اکنون عیبهای او بگو ** آن چنان که گفت او از عیب تو
  • تا بدانم که تو غم خوار منی ** کدخدای ملکت و کار منی‏
  • گفت ای شه من بگویم عیبهاش ** گر چه هست او مر مرا خوش خواجه‏تاش‏
  • عیب او مهر و وفا و مردمی ** عیب او صدق و ذکا و هم دمی‏ 890
  • کمترین عیبش جوانمردی و داد ** آن جوانمردی که جان را هم بداد
  • صد هزاران جان خدا کرده پدید ** چه جوانمردی بود کان را ندید
  • ور بدیدی کی به جان بخلش بدی ** بهر یک جان کی چنین غمگین شدی‏
  • بر لب جو بخل آب آن را بود ** کاو ز جوی آب نابینا بود
  • گفت پیغمبر که هر که از یقین ** داند او پاداش خود در یوم دین‏ 895
  • که یکی را ده عوض می‏آیدش ** هر زمان جودی دگرگون زایدش‏
  • جود جمله از عوضها دیدن است ** پس عوض دیدن ضد ترسیدن است‏
  • بخل نادیدن بود اعواض را ** شاد دارد دید در خواض را
  • پس به عالم هیچ کس نبود بخیل ** ز انکه کس چیزی نبازد بی‏بدیل‏
  • پس سخا از چشم آمد نه ز دست ** دید دارد کار جز بینا نرست‏ 900
  • عیب دیگر این که خود بین نیست او ** هست او در هستی خود عیب جو
  • عیب گوی و عیب جوی خود بده ست ** با همه نیکو و با خود بد بده ست‏
  • گفت شه جلدی مکن در مدح یار ** مدح خود در ضمن مدح او میار
  • ز انکه من در امتحان آرم و را ** شرمساری آیدت در ما ورا
  • قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود
  • گفت نه و الله و بالله العظیم ** مالک الملک و به رحمان و رحیم‏ 905
  • آن خدایی که فرستاد انبیا ** نه به حاجت بل به فضل و کبریا
  • آن خداوندی که از خاک ذلیل ** آفرید او شهسواران جلیل‏
  • پاکشان کرد از مزاج خاکیان ** بگذرانید از تک افلاکیان‏
  • بر گرفت از نار و نور صاف ساخت ** وانگه او بر جمله‏ی انوار تاخت‏
  • آن سنا برقی که بر ارواح تافت ** تا که آدم معرفت ز آن نور یافت‏ 910