English    Türkçe    فارسی   

4
1399-1448

  • که صواب اینست و راه اینست و بس ** کی زند طعنه مرا جز هیچ‌کس
  • کی چنین گوید کسی کو مکر هست ** چون چنین جنگد کسی کو بی‌رهست 1400
  • هر چه نفست خواست داری اختیار ** هر چه عقلت خواست آری اضطرار
  • داند او کو نیک‌بخت و محرمست ** زیرکی ز ابلیس و عشق از آدمست
  • زیرکی سباحی آمد در بحار ** کم رهد غرقست او پایان کار
  • هل سباحت را رها کن کبر و کین ** نیست جیحون نیست جو دریاست این
  • وانگهان دریای ژرف بی‌پناه ** در رباید هفت دریا را چو کاه 1405
  • عشق چون کشتی بود بهر خواص ** کم بود آفت بود اغلب خلاص
  • زیرکی بفروش و حیرانی بخر ** زیرکی ظنست و حیرانی نظر
  • عقل قربان کن به پیش مصطفی ** حسبی الله گو که الله‌ام کفی
  • هم‌چو کنعان سر ز کشتی وا مکش ** که غرورش داد نفس زیرکش
  • که برآیم بر سر کوه مشید ** منت نوحم چرا باید کشید 1410
  • چون رمى از منتش اى بىرشد ** كه خدا هم منت او مىكشد
  • چون رمی از منتش بر جان ما ** چونک شکر و منتش گوید خدا
  • تو چه دانی ای غراره‌ی پر حسد ** منت او را خدا هم می‌کشد
  • کاشکی او آشنا ناموختی ** تا طمع در نوح و کشتی دوختی
  • کاش چون طفل از حیل جاهل بدی ** تا چو طفلان چنگ در مادر زدی 1415
  • یا به علم نقل کم بودی ملی ** علم وحی دل ربودی از ولی
  • با چنین نوری چو پیش آری کتاب ** جان وحی آسای تو آرد عتاب
  • چون تیمم با وجود آب دان ** علم نقلی با دم قطب زمان
  • خویش ابله کن تبع می‌رو سپس ** رستگی زین ابلهی یابی و بس
  • اکثر اهل الجنه البله ای پسر ** بهر این گفتست سلطان البشر 1420
  • زیرکی چون کبر و باد انگیز تست ** ابلهی شو تا بماند دل درست
  • ابلهی نه کو به مسخرگی دوتوست ** ابلهی کو واله و حیران هوست
  • ابلهان‌اند آن زنان دست بر ** از کف ابله وز رخ یوسف نذر
  • عقل را قربان کن اندر عشق دوست ** عقلها باری از آن سویست کوست
  • عقلها آن سو فرستاده عقول ** مانده این سو که نه معشوقست گول 1425
  • زین سر از حیرت گر این عقلت رود ** هر سو مویت سر و عقلی شود
  • نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ ** که دماغ و عقل روید دشت و باغ
  • سوی دشت از دشت نکته بشنوی ** سوی باغ آیی شود نخلت روی
  • اندرین ره ترک کن طاق و طرنب ** تا قلاوزت نجنبد تو مجنب
  • هر که او بی سر بجنبد دم بود ** جنبشش چون جنبش کزدم بود 1430
  • کژرو و شب کور و زشت و زهرناک ** پیشه‌ی او خستن اجسام پاک
  • سر بکوب آن را که سرش این بود ** خلق و خوی مستمرش این بود
  • خود صلاح اوست آن سر کوفتن ** تا رهد جان‌ریزه‌اش زان شوم‌تن
  • واستان آن دست دیوانه سلاح ** تا ز تو راضی شود عدل و صلاح
  • چون سلاحش هست و عقلش نه ببند ** دست او را ورنه آرد صد گزند 1435
  • بیان آنک حصول علم و مال و جاه بدگوهران را فضیحت اوست و چون شمشیریست کی افتادست به دست راه‌زن
  • بدگهر را علم و فن آموختن ** دادن تیغی به دست راه‌زن
  • تیغ دادن در کف زنگی مست ** به که آید علم ناکس را به دست
  • علم و مال و منصب و جاه و قران ** فتنه آمد در کف بدگوهران
  • پس غزا زین فرض شد بر مومنان ** تا ستانند از کف مجنون سنان
  • جان او مجنون تنش شمشیر او ** واستان شمشیر را زان زشت‌خو 1440
  • آنچ منصب می‌کند با جاهلان ** از فضیحت کی کند صد ارسلان
  • عیب او مخفیست چون آلت بیافت ** مارش از سوراخ بر صحرا شتافت
  • جمله صحرا مار و کزدم پر شود ** چونک جاهل شاه حکم مر شود
  • مال و منصب ناکسی که آرد به دست ** طالب رسوایی خویش او شدست
  • یا کند بخل و عطاها کم دهد ** یا سخا آرد بنا موضع نهد 1445
  • شاه را در خانه‌ی بیذق نهد ** این چنین باشد عطا که احمق دهد
  • حکم چون در دست گمراهی فتاد ** جاه پندارید در چاهی فتاد
  • راه نمی‌داند قلاووزی کند ** جان زشت او جهان‌سوزی کند