English    Türkçe    فارسی   

4
3090-3139

  • شادیی آمد ز بیداریش پیش ** که ندیده بود اندر عمر خویش 3090
  • که ز شادی خواست هم فانی شدن ** بس مطوق آمد این جان و بدن
  • از دم غم می‌بمیرد این چراغ ** وز دم شادی بمیرد اینت لاغ
  • در میان این دو مرگ او زنده است ** این مطوق شکل جای خنده است
  • شاه با خود گفت شادی را سبب ** آنچنان غم بود از تسبیب رب
  • ای عجب یک چیز از یک روی مرگ ** وان ز یک روی دگر احیا و برگ 3095
  • آن یکی نسبت بدان حالت هلاک ** باز هم آن سوی دیگر امتساک
  • شادی تن سوی دنیاوی کمال ** سوی روز عاقبت نقص و زوال
  • خنده را در خواب هم تعبیر خوان ** گریه گوید با دریغ و اندهان
  • گریه را در خواب شادی و فرح ** هست در تعبیر ای صاحب مرح
  • شاه اندیشید کین غم خود گذشت ** لیک جان از جنس این بدظن گشت 3100
  • ور رسد خاری چنین اندر قدم ** که رود گل یادگاری بایدم
  • چون فنا را شد سبب بی‌منتهی ** پس کدامین راه را بندیم ما
  • صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ ** می‌کند اندر گشادن ژیغ ژیغ
  • ژیغ‌ژیغ تلخ آن درهای مرگ ** نشنود گوش حریص از حرص برگ
  • از سوی تن دردها بانگ درست ** وز سوی خصمان جفا بانگ درست 3105
  • جان سر بر خوان دمی فهرست طب ** نار علتها نظر کن ملتهب
  • زان همه غرها درین خانه رهست ** هر دو گامی پر ز کزدمها چهست
  • باد تندست و چراغم ابتری ** زو بگیرانم چراغ دیگری
  • تا بود کز هر دو یک وافی شود ** گر به باد آن یک چراغ از جا رود
  • هم‌چو عارف کن تن ناقص چراغ ** شمع دل افروخت از بهر فراغ 3110
  • تا که روزی کین بمیرد ناگهان ** پیش چشم خود نهد او شمع جان
  • او نکرد این فهم پس داد از غرر ** شمع فانی را بفانیی دگر
  • عروس آوردن پادشاه فرزند خود را از خوف انقطاع نسل
  • پس عروسی خواست باید بهر او ** تا نماید زین تزوج نسل رو
  • گر رود سوی فنا این باز باز ** فرخ او گردد ز بعد باز باز
  • صورت او باز گر زینجا رود ** معنی او در ولد باقی بود 3115
  • بهر این فرمود آن شاه نبیه ** مصطفی که الولد سر ابیه
  • بهر این معنی همه خلق از شغف ** می‌بیاموزند طفلان را حرف
  • تا بماند آن معانی در جهان ** چون شود آن قالب ایشان نهان
  • حق به حکمت حرصشان دادست جد ** بهر رشد هر صغیر مستعد
  • من هم از بهر دوام نسل خویش ** جفت خواهم پور خود را خوب کیش 3120
  • دختری خواهم ز نسل صالحی ** نی ز نسل پادشاهی کالحی
  • شاه خود این صالحست آزاد اوست ** نی اسیر حرص فرجست و گلوست
  • مر اسیران را لقب کردند شاه ** عکس چون کافور نام آن سیاه
  • شد مفازه بادیه‌ی خون‌خوار نام ** نیکبخت آن پیس را کردند عام
  • بر اسیر شهوت و حرص و امل ** بر نوشته میر یا صدر اجل 3125
  • آن اسیران اجل را عام داد ** نام امیران اجل اندر بلاد
  • صدر خوانندش که در صف نعال ** جان او پستست یعنی جاه و مال
  • شاه چون با زاهدی خویشی گزید ** این خبر در گوش خاتونان رسید
  • اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی را از جهت پسر و اعتراض کردن اهل حرم و ننگ داشتن ایشان از پیوندی درویش
  • مادر شه‌زاده گفت از نقص عقل ** شرط کفویت بود در عقل نقل
  • تو ز شح و بخل خواهی وز دها ** تا ببندی پور ما را بر گدا 3130
  • گفت صالح را گدا گفتن خطاست ** کو غنی القلب از داد خداست
  • در قناعت می‌گریزد از تقی ** نه از لیمی و کسل هم‌چون گدا
  • قلتی کان از قناعت وز تقاست ** آن ز فقر و قلت دونان جداست
  • حبه‌ای آن گر بیابد سر نهد ** وین ز گنج زر به همت می‌جهد
  • شه که او از حرص قصد هر حرام ** می‌کند او را گدا گوید همام 3135
  • گفت کو شهر و قلاع او را جهاز ** یا نثار گوهر و دینار ریز
  • گفت رو هر که غم دین برگزید ** باقی غمها خدا از وی برید
  • غالب آمد شاه و دادش دختری ** از نژاد صالحی خوش جوهری
  • در ملاحت خود نظیر خود نداشت ** چهره‌اش تابان‌تر از خورشید چاشت