English    Türkçe    فارسی   

5
3843-3892

  • شاه موصل دید پیگار مهول  ** پس فرستاد از درون پیشش رسول 
  • که چه می‌خواهی ز خون مؤمنان  ** کشته می‌گردند زین حرب گران 
  • گر مرادت ملک شهر موصلست  ** بی‌چنین خون‌ریز اینت حاصلست  3845
  • من روم بیرون شهر اینک در آ  ** تا نگیرد خون مظلومان ترا 
  • ور مرادت مال و زر و گوهرست  ** این ز ملک شهر خود آسان‌ترست 
  • ایثار کردن صاحب موصل آن کنیزک را بدین خلیفه تا خون‌ریز مسلمانان بیشتر نشود 
  • چون رسول آمد به پیش پهلوان  ** داد کاغذ اندرو نقش و نشان 
  • بنگر اندر کاغذ این را طالبم  ** هین بده ورنه کنون من غالبم 
  • چون رسول آمد بگفت آن شاه نر  ** صورتی کم گیر زود این را ببر  3850
  • من نیم در عهد ایمان بت‌پرست  ** بت بر آن بت‌پرست اولیترست 
  • چونک آوردش رسول آن پهلوان  ** گشت عاشق بر جمالش آن زمان 
  • عشق بحری آسمان بر وی کفی  ** چون زلیخا در هوای یوسفی 
  • دور گردونها ز موج عشق دان  ** گر نبودی عشق بفسردی جهان 
  • کی جمادی محو گشتی در نبات  ** کی فدای روح گشتی نامیات  3855
  • روح کی گشتی فدای آن دمی  ** کز نسیمش حامله شد مریمی 
  • هر یکی بر جا ترنجیدی چو یخ  ** کی بدی پران و جویان چون ملخ 
  • ذره ذره عاشقان آن کمال  ** می‌شتابد در علو هم‌چون نهال 
  • سبح لله هست اشتابشان  ** تنقیه‌ی تن می‌کنند از بهر جان 
  • پهلوان چه را چو ره پنداشته  ** شوره‌اش خوش آمده حب کاشته  3860
  • چون خیالی دید آن خفته به خواب  ** جفت شد با آن و از وی رفت آب 
  • چون برفت آن خواب و شد بیدار زود  ** دید که آن لعبت به بیداری نبود 
  • گفت بر هیچ آب خود بردم دریغ  ** عشوه‌ی آن عشوه‌ده خوردم دریغ 
  • پهلوان تن بد آن مردی نداشت  ** تخم مردی در چنان ریگی بکاشت 
  • مرکب عشقش دریده صد لگام  ** نعره می‌زد لا ابالی بالحمام  3865
  • ایش ابالی بالخلیفه فی‌الهوی  ** استوی عندی وجودی والتوی 
  • این چنین سوزان و گرم آخر مکار  ** مشورت کن با یکی خاوندگار 
  • مشورت کو عقل کو سیلاب آز  ** در خرابی کرد ناخنها دراز 
  • بین ایدی سد و سوی خلف سد  ** پیش و پس کم بیند آن مفتون خد 
  • آمده در قصدجان سیل سیاه  ** تا که روبه افکند شیری به چاه  3870
  • از چهی بنموده معدومی خیال  ** تا در اندازد اسودا کالجبال 
  • هیچ‌کس را با زنان محرم مدار  ** که مثال این دو پنبه‌ست و شرار 
  • آتشی باید بشسته ز آب حق  ** هم‌چو یوسف معتصم اندر زهق 
  • کز زلیخای لطیف سروقد  ** هم‌چو شیران خویشتن را واکشد 
  • بازگشت از موصل و می‌شد به راه  ** تا فرود آمد به بیشه و مرج‌گاه  3875
  • آتش عشقش فروزان آن چنان  ** که نداند او زمین از آسمان 
  • قصد آن مه کرد اندر خیمه او  ** عقل کو و از خلیفه خوف کو 
  • چون زند شهوت درین وادی دهل  ** چیست عقل تو فجل ابن الفجل 
  • صد خلیفه گشته کمتر از مگس  ** پیش چشم آتشینش آن نفس 
  • چون برون انداخت شلوار و نشست  ** در میان پای زن آن زن‌پرست  3880
  • چون ذکر سوی مقر می‌رفت راست  ** رستخیز و غلغل از لشکر بخاست 
  • برجهید و کون‌برهنه سوی صف  ** ذوالفقاری هم‌چو آتش او به کف 
  • دید شیر نر سیه از نیستان  ** بر زده بر قلب لشکر ناگهان 
  • تازیان چون دیو در جوش آمده  ** هر طویله و خیمه اندر هم زده 
  • شیر نر گنبذ همی‌کرد از لغز  ** در هوا چون موج دریا بیست گز  3885
  • پهلوان مردانه بود و بی‌حذر  ** پیش شیر آمد چو شیر مست نر 
  • زد به شمشیر و سرش را بر شکافت  ** زود سوی خیمه‌ی مه‌رو شتافت 
  • چونک خود را او بدان حوری نمود  ** مردی او هم‌چنین بر پای بود 
  • با چنان شیری به چالش گشت جفت  ** مردی او مانده بر پای و نخفت 
  • آن بت شیرین‌لقای ماه‌رو  ** در عجب در ماند از مردی او  3890
  • جفت شد با او به شهوت آن زمان  ** متحد گشتند حالی آن دو جان 
  • ز اتصال این دو جان با همدگر  ** می‌رسد از غیبشان جانی دگر