English    Türkçe    فارسی   

5
645-694

  • چون ندارم زور و ضبط خویشتن  ** زین قضا و زین بلا و زین فتن  645
  • آن به آید که شوم زشت و کریه  ** تا بوم آمن درین کهسار و تیه 
  • این سلاح عجب من شد ای فتی  ** عجب آرد معجبان را صد بلا 
  • بیان آنک هنرها و زیرکیها و مال دنیا هم‌چون پرهای طاوس عدو جانست 
  • پس هنر آمد هلاکت خام را  ** کز پی دانه نبیند دام را 
  • اختیار آن را نکو باشد که او  ** مالک خود باشد اندر اتقوا 
  • چون نباشد حفظ و تقوی زینهار  ** دور کن آلت بینداز اختیار  650
  • جلوه‌گاه و اختیارم آن پرست  ** بر کنم پر را که در قصد سرست 
  • نیست انگارد پر خود را صبور  ** تا پرش در نفکند در شر و شور 
  • پس زیانش نیست پر گو بر مکن  ** گر رسد تیری به پیش آرد مجن 
  • لیک بر من پر زیبا دشمنیست  ** چونک از جلوه‌گری صبریم نیست 
  • گر بدی صبر و حفاظم راه‌بر  ** بر فزودی ز اختیارم کر و فر  655
  • هم‌چو طفلم یا چو مست اندر فتن  ** نیست لایق تیغ اندر دست من 
  • گر مرا عقلی بدی و منزجر  ** تیغ اندر دست من بودی ظفر 
  • عقل باید نورده چون آفتاب  ** تا زند تیغی که نبود جز صواب 
  • چون ندارم عقل تابان و صلاح  ** پس چرا در چاه نندازم سلاح 
  • در چه اندازم کنون تیغ و مجن  ** کین سلاح خصم من خواهد شدن  660
  • چون ندارم زور و یاری و سند  ** تیغم او بستاند و بر من زند 
  • رغم این نفس وقیحه‌خوی را  ** که نپوشد رو خراشم روی را 
  • تا شود کم این جمال و این کمال  ** چون نماند رو کم افتم در وبال 
  • چون بدین نیت خراشم بزه نیست  ** که به زخم این روی را پوشیدنیست 
  • گر دلم خوی ستیری داشتی  ** روی خوبم جز صفا نفراشتی  665
  • چون ندیدم زور و فرهنگ و صلاح  ** خصم دیدم زود بشکستم سلاح 
  • تا نگردد تیغ من او را کمال  ** تا نگردد خنجرم بر من وبال 
  • می‌گریزم تا رگم جنبان بود  ** کی فرار از خویشتن آسان بود 
  • آنک از غیری بود او را فرار  ** چون ازو ببرید گیرد او قرار 
  • من که خصمم هم منم اندر گریز  ** تا ابد کار من آمد خیزخیز  670
  • نه به هندست آمن و نه در ختن  ** آنک خصم اوست سایه‌ی خویشتن 
  • در صفت آن بی‌خودان کی از شر خود و هنر خود آمن شده‌اند کی فانی‌اند در بقای حق هم‌چون ستارگان کی فانی‌اند روز در آفتاب و فانی را خوف آفت و خطر نباشد 
  • چون فناش از فقر پیرایه شود  ** او محمدوار بی‌سایه شود 
  • فقر فخری را فنا پیرایه شد  ** چون زبانه‌ی شمع او بی‌سایه شد 
  • شمع جمله شد زبانه پا و سر  ** سایه را نبود بگرد او گذر 
  • موم از خویش و ز سایه در گریخت  ** در شعاع از بهر او کی شمع ریخت  675
  • گفت او بهر فنایت ریختم  ** گفت من هم در فنا بگریختم 
  • این شعاع باقی آمد مفترض  ** نه شعاع شمع فانی عرض 
  • شمع چون در نار شد کلی فنا  ** نه اثر بینی ز شمع و نه ضیا 
  • هست اندر دفع ظلمت آشکار  ** آتش صورت به مومی پایدار 
  • برخلاف موم شمع جسم کان  ** تا شود کم گردد افزون نور جان  680
  • این شعاع باقی و آن فانیست  ** شمع جان را شعله‌ی ربانیست 
  • این زبانه‌ی آتشی چون نور بود  ** سایه‌ی فانی شدن زو دور بود 
  • ابر را سایه بیفتد در زمین  ** ماه را سایه نباشد همنشین 
  • بی‌خودی بی‌ابریست ای نیک‌خواه  ** باشی اندر بی‌خودی چون قرص ماه 
  • باز چون ابری بیاید رانده  ** رفت نور از مه خیالی مانده  685
  • از حجاب ابر نورش شد ضعیف  ** کم ز ماه نو شد آن بدر شریف 
  • مه خیالی می‌نماید ز ابر و گرد  ** ابر تن ما را خیال‌اندیش کرد 
  • لطف مه بنگر که این هم لطف اوست  ** که بگفت او ابرها ما را عدوست 
  • مه فراغت دارد از ابر و غبار  ** بر فراز چرخ دارد مه مدار 
  • ابر ما را شد عدو و خصم جان  ** که کند مه را ز چشم ما نهان  690
  • حور را این پرده زالی می‌کند  ** بدر را کم از هلالی می‌کند 
  • ماه ما را در کنار عز نشاند  ** دشمن ما را عدوی خویش خواند 
  • تاب ابر و آب او خود زین مهست  ** هر که مه خواند ابر را بس گمرهست 
  • نور مه بر ابر چون منزل شدست  ** روی تاریکش ز مه مبدل شدست