English    Türkçe    فارسی   

4
408-432

  • مومنان معدود لیک ایمان یکی ** جسمشان معدود لیکن جان یکی
  • غیرفهم و جان که در گاو و خرست ** آدمی را عقل و جانی دیگرست
  • باز غیرجان و عقل آدمی ** هست جانی در ولی آن دمی 410
  • جان حیوانی ندارد اتحاد ** تو مجو این اتحاد از روح باد
  • گر خورد این نان نگردد سیر آن ** ور کشد بار این نگردد او گران
  • بلک این شادی کند از مرگ او ** از حسد میرد چو بیند برگ او
  • جان گرگان و سگان هر یک جداست ** متحد جانهای شیران خداست
  • جمع گفتم جانهاشان من به اسم ** کان یکی جان صد بود نسبت به جسم 415
  • هم‌چو آن یک نور خورشید سما ** صد بود نسبت بصحن خانه‌ها
  • لیک یک باشد همه انوارشان ** چونک برگیری تو دیوار از میان
  • چون نماند خانه‌ها را قاعده ** مومنان مانند نفس واحده
  • فرق و اشکالات آید زین مقال ** زانک نبود مثل این باشد مثال
  • فرقها بی‌حد بود از شخص شیر ** تا به شخص آدمی‌زاد دلیر 420
  • لیک در وقت مثال ای خوش‌نظر ** اتحاد از روی جانبازی نگر
  • کان دلیر آخر مثال شیر بود ** نیست مثل شیر در جمله‌ی حدود
  • متحد نقشی ندارد این سرا ** تا که مثلی وا نمایم من ترا
  • هم مثال ناقصی دست آورم ** تا ز حیرانی خرد را وا خرم
  • شب بهر خانه چراغی می‌نهند ** تا به نور آن ز ظلمت می‌رهند 425
  • آن چراغ این تن بود نورش چو جان ** هست محتاج فتیل و این و آن
  • آن چراغ شش فتیله‌ی این حواس ** جملگی بر خواب و خور دارد اساس
  • بی‌خور و بی‌خواب نزید نیم دم ** با خور و با خواب نزید نیز هم
  • بی‌فتیل و روغنش نبود بقا ** با فتیل و روغن او هم بی‌وفا
  • زانک نور علتی‌اش مرگ‌جوست ** چون زید که روز روشن مرگ اوست 430
  • جمله حسهای بشر هم بی‌بقاست ** زانک پیش نور روز حشر لاست
  • نور حس و جان بابایان ما ** نیست کلی فانی و لا چون گیا