English    Türkçe    فارسی   

6
3975-3999

  • مصطفی کرد این وصیت با بنون  ** اطعموا الاذناب مما تاکلون  3975
  • دیگران را بس به طبع آورده‌ای  ** در صبوری چست و راغب کرده‌ای 
  • هم به طبع‌آور بمردی خویش را  ** پیشوا کن عقل صبراندیش را 
  • چون قلاووزی صبرت پر شود  ** جان به اوج عرش و کرسی بر شود 
  • مصطفی بین که چو صبرش شد براق  ** بر کشانیدش به بالای طباق 
  • روان گشتن شاه‌زادگان بعد از تمام بحث و ماجرا به جانب ولایت چین سوی معشوق و مقصود تا به قدر امکان به مقصود نزدیک‌تر باشند اگر چه راه وصل مسدودست به قدر امکان نزدیک‌تر شدن محمودست الی آخره 
  • این بگفتند و روان گشتند زود  ** هر چه بود ای یار من آن لحظه بود  3980
  • صبر بگزیدند و صدیقین شدند  ** بعد از آن سوی بلاد چین شدند 
  • والدین و ملک را بگذاشتند  ** راه معشوق نهان بر داشتند 
  • هم‌چو ابراهیم ادهم از سریر  ** عشقشان بی‌پا و سر کرد و فقیر 
  • یا چو ابراهیم مرسل سرخوشی  ** خویش را افکند اندر آتشی 
  • یا چو اسمعیل صبار مجید  ** پیش عشق و خنجرش حلقی کشید  3985
  • حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مرده‌ی او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان می‌جستند ای عجب غزل او و ناله‌ی او بهر چه بود مگر دانست کی این‌ها همه تمثال صورتی‌اند کی بر تخته‌های خاک نقش کرده‌اند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیم‌شب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره 
  • امرء القیس از ممالک خشک‌لب  ** هم کشیدش عشق از خطه‌ی عرب 
  • تا بیامد خشت می‌زد در تبوک  ** با ملک گفتند شاهی از ملوک 
  • امرء القیس آمدست این‌جا به کد  ** در شکار عشق و خشتی می‌زند 
  • آن ملک برخاست شب شد پیش او  ** گفته او را ای ملیک خوب‌رو 
  • یوسف وقتی دو ملکت شد کمال  ** مر ترا رام از بلاد و از جمال  3990
  • گشته مردان بندگان از تیغ تو  ** وان زنان ملک مه بی‌میغ تو 
  • پیش ما باشی تو بخت ما بود  ** جان ما از وصل تو صد جان شود 
  • هم من و هم ملک من مملوک تو  ** ای به همت ملک‌ها متروک تو 
  • فلسفه گفتش بسی و او خموش  ** ناگهان وا کرد از سر روی‌پوش 
  • تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد  ** هم‌چو خود در حال سرگردانش کرد  3995
  • دست او بگرفت و با او یار شد  ** او هم از تخت و کمر بیزار شد 
  • تا بلاد دور رفتند این دو شه  ** عشق یک کرت نکردست این گنه 
  • بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر  ** او بهر کشتی بود من الاخیر 
  • غیر این دو بس ملوک بی‌شمار  ** عشقشان از ملک بربود و تبار