English    Türkçe    فارسی   

2
37-61

  • پس بخسپم باشم اصحاب کهف ** به ز دقیانوس آن محبوس لهف
  • یقظه شان مصروف دقیانوس بود ** خوابشان سرمایه‏ی ناموس بود
  • خواب بیداری ست چون با دانش است ** وای بیداری که با نادان نشست‏
  • چون که زاغان خیمه بر بهمن زدند ** بلبلان پنهان شدند و تن زدند 40
  • ز آنکه بی‏گل‏زار بلبل خامش است ** غیبت خورشید بیداری کش است‏
  • آفتابا ترک این گلشن کنی ** تا که تحت الارض را روشن کنی‏
  • آفتاب معرفت را نقل نیست ** مشرق او غیر جان و عقل نیست‏
  • خاصه خورشید کمالی کان سری ست ** روز و شب کردار او روشنگری ست‏
  • مطلع شمس آی گر اسکندری ** بعد از آن هر جا روی نیکوفری‏ 45
  • بعد از آن هر جا روی مشرق شود ** شرقها بر مغربت عاشق شود
  • حس خفاشت سوی مغرب دوان ** حس در پاشت سوی مشرق روان‏
  • راه حس راه خران است ای سوار ** ای خران را تو مزاحم شرم دار
  • پنج حسی هست جز این پنج حس ** آن چو زر سرخ و این حسها چو مس‏
  • اندر آن بازار کایشان ماهرند ** حس مس را چون حس زر کی خرند 50
  • حس ابدان قوت ظلمت می‏خورد ** حس جان از آفتابی می‏چرد
  • ای ببرده رخت حسها سوی غیب ** دست چون موسی برون آور ز جیب‏
  • ای صفاتت آفتاب معرفت ** و آفتاب چرخ بند یک صفت‏
  • گاه خورشید و گهی دریا شوی ** گاه کوه قاف و گه عنقا شوی‏
  • تو نه این باشی نه آن در ذات خویش ** ای فزون از وهمها و ز بیش بیش‏ 55
  • روح با علم است و با عقل است یار ** روح را با تازی و ترکی چه کار
  • از تو ای بی‏نقش با چندین صور ** هم مشبه هم موحد خیره‏سر
  • گه مشبه را موحد می‏کند ** گه موحد را صور ره می‏زند
  • گه ترا گوید ز مستی بو الحسن ** یا صغیر السن یا رطب البدن‏
  • گاه نقش خویش ویران می‏کند ** از پی تنزیه جانان می‏کند 60
  • چشم حس را هست مذهب اعتزال ** دیده‏ی عقل است سنی در وصال‏