English    Türkçe    فارسی   

4
3694-3718

  • بی‌جهت بد عقل و علام البیان ** عقل‌تر از عقل و جان‌تر هم ز جان
  • بی‌تعلق نیست مخلوقی بدو ** آن تعلق هست بی‌چون ای عمو 3695
  • زانک فصل و وصل نبود در روان ** غیر فصل و وصل نندیشد گمان
  • غیر فصل و وصل پی بر از دلیل ** لیک پی بردن بننشاند غلیل
  • پی پیاپی می‌بر ار دوری ز اصل ** تا رگ مردیت آرد سوی وصل
  • این تعلق را خرد چون ره برد ** بسته‌ی فصلست و وصلست این خرد
  • زین وصیت کرد ما را مصطفی ** بحث کم جویید در ذات خدا 3700
  • آنک در ذاتش تفکر کردنیست ** در حقیقت آن نظر در ذات نیست
  • هست آن پندار او زیرا به راه ** صد هزاران پرده آمد تا اله
  • هر یکی در پرده‌ای موصول خوست ** وهم او آنست که آن خود عین هوست
  • پس پیمبر دفع کرد این وهم از او ** تا نباشد در غلط سوداپز او
  • وانکه اندر وهم او ترک ادب ** بی‌ادب را سرنگونی داد رب 3705
  • سرنگونی آن بود کو سوی زیر ** می‌رود پندارد او کو هست چیر
  • زانک حد مست باشد این چنین ** کو نداند آسمان را از زمین
  • در عجبهااش به فکر اندر روید ** از عظیمی وز مهابت گم شوید
  • چون ز صنعش ریش و سبلت گم کند ** حد خود داند ز صانع تن زند
  • جز که لا احصی نگوید او ز جان ** کز شمار و حد برونست آن بیان 3710
  • رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن کی ای کوه قاف از عظمت صفت حق ما را بگو و گفتن کوه قاف کی صفت عظمت او در گفت نیاید کی پیش آنها ادراکها فدا شود و لابه کردن ذوالقرنین کی از صنایعش کی در خاطر داری و بر تو گفتن آن آسان‌تر بود بگوی
  • رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف ** دید او را کز زمرد بود صاف
  • گرد عالم حلقه گشته او محیط ** ماند حیران اندر آن خلق بسیط
  • گفت تو کوهی دگرها چیستند ** که به پیش عظم تو بازیستند
  • گفت رگهای من‌اند آن کوهها ** مثل من نبوند در حسن و بها
  • من به هر شهری رگی دارم نهان ** بر عروقم بسته اطراف جهان 3715
  • حق چو خواهد زلزله‌ی شهری مرا ** گوید او من بر جهانم عرق را
  • پس بجنبانم من آن رگ را بقهر ** که بدان رگ متصل گشتست شهر
  • چون بگوید بس شود ساکن رگم ** ساکنم وز روی فعل اندر تگم